من مامان بزرگم نزدیکا 90 سالش بود.اون اواخر خیلی عجیب شده بود.
خونش قدیمی و اینا بود.هر شب یکی میرفت پیشش میموند.
ی بار مامانم رفته بود.گفت از پلها ک میرفتم بالا دیدم صداش میاد داره با یکی حرف میزنه و دعوا میکنه.گفت رفتم پشت در دیدم ی چوب برداشته هی انگار یکیو میزنه میگ برو.گفت قلبم اومد تو دهنم.صداش زدم یهو جا خورد و انگار از ی دنیا دیگ اومد ببرون.
تا صبح مامانم جرات نکرده بود بخابه.
چند بار دیگم تکرار شده بود اینکاراش.
این پیام حذف میشه