داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گلف باز
روزیروبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چکقهرمانی لبخند بر لب در مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن باشگاه می شودتا آماده رفتن شود . پس از ساعتی ، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرفماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود . زن پیروزیش را به او تبریک میگوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرفبه مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستاننیست .

گلف باز
روزیروبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چکقهرمانی لبخند بر لب در مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن باشگاه می شودتا آماده رفتن شود . پس از ساعتی ، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرفماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود . زن پیروزیش را به او تبریک میگوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرفبه مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستاننیست .
دو نسنزو تحت تاثیر حرف‌های زن قرار می گیرد ، قلمی از جیبشبیرون می آورد ، چک مسابقه را در وجه وی پشت نویسی می‌کند و در حالی که آنرا توی دست زن می فشارد ، می گوید: برای فرزندتان سلامتی و روزهایی خوشآرزو می کنم .
یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهاربود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلف‌بازان حرفه‌ای به میز او نزدیکمی شود و می گوید : هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به مناطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید . دوونسنزو سرش را به علامت تایید تکان می دهد . مدیر عالیرتبه در ادامه سخنانخود می گوید : می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است .او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد ، بلکه ازدواج هم نکرده . او شمارا فریب داده ، دوست عزیز .
دو ونسنزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است ؟
ـ بله ، همین طور است .
دو ونسنزو می گوید : در این هفته ، این بهترین خبری است که شنیدم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک
فقط یک انار توی یخچال بود .هم من دلم می خواست بخورمش .هم او . گندید .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قول

مرد گفت: قول بده قول بده زود تر از من نمیری...
خانومیش گفت: قول می دم، ولی...
-: ولی چی

-: تو هم باید قول بدی اون جا شیطونی نکنی و به حوریا نیگا هم نکنی تا من بیام...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جبر


مستر پوآرو بعد از آن که توانست پی ببرد قاتل این جنایات کیست، رفت و گوشهای نشست. از جیب کتش سیگار برگی در آورد و شروع به کشیدن کرد.
معادلاتش همگی درست بود... چگونه ممکن بود؟
قاتل همه ی قتل ها خودش بود.

سرش را همراه با حرکت دود سیگار رو به آسمان بلند کرد و گیج و گنگ بهخدایش نگریست. فیلم نامه نویس هم در حالی که نیشش تا بنا گوش باز ماندهبود به او خیره شد.
 

engage

اخراجی موقت
ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﻨﻨﺪ ﺧﻴﻠﯽ ﭼﻴﺰﺍ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻧﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﻓﮑﺮﻭ ﻣﻴﮑﻨﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪﻭﻧﻦ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﻴﺰﺍﯼ ﻣﻬﻤﺘﺮﯼ ﻫﻢ ﺒﺎﺷﻦ ﭼﻮﻥ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ ﻧﮑﺸﻴﺪﻥ
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرصت دوست داشتن

فرصت دوست داشتن

زن وشوهر پیری با هم زندگی می کردند.پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیربار نمی

رفت وگله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.این بگو مگوها همچنان ادامه داشت.تا اینکه روزی

پیر مرد فکری به سرش زد وبرای اینکه ثابت کند زنش در خواب خرو پف می کند وآسایش اورا مختل کرده است ضبط

صوتی را آماده می کند و شبی همه سرو صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.پیر مرد صبح از خواب

بیدار می شود وشادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خرو پف های شبانه او داردبه سراغ همسر پیرش می

رود واو را صدا می کند.غافل از اینکه زن

بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است !از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده

پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود

 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا بغل کن !

مرا بغل کن !

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:مرا بغل کن !
زن پرسید: چه کار کنم؟!
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود...
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟! تقریبا به بیمارستان رسیده ایم !!!
زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند !
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است...
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
شرافت

شرافت

دیکتاتور بزرگ، صاحب ثروت و مقام حکومتی، برای تعویض گریم صورتش اتاق رو ترک کرد...
عکاس که بهت زده به هنرپیشه محبوبش خیره شده بود به سمتش رفت ،
خم شد و در حالی که داشت یقه لباس نویسنده رو مرتب میکرد آهسته و با لحن ملامتگری زیر گوشش گفت :
چرا حاضر شدی باهاش عکس تبلیغاتی بگیری؟!

هنرپیشه معروف که از ابتدا حواسش به دگرگونی و ناآرامی احوال عکاس بود، بدون مکث جواب داد :

تو چرا حاضر شدی براش عکس تبلیغاتی بگیری؟!!
عکاس قد راست کرد و بعد از چند لحظه سکوت، با همدلی بیشتری گفت : هیچوقت هیچکس نخواهد فهمید که من برای اون کار میکنم، حتی اگه بفهمن هم کسی اهمیت نمیده...!
هنرپیشه معروف با لبخند جواب داد : پس دست کم من دارم شرافتمندانه بهای امتیازاتی رو که به دست میارم میپردازم...!دیکتاتور بزرگ پیروزمندانه به اتاق برگشت و عکاس بهت زده به پشت دوربین !



سخن روز : پروانه اغلب فراموش مي كند كه زماني كرم بوده است... ولتر
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
شيشه و آينه

شيشه و آينه

جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست.



عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟

گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد.

بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟

گفت: خودم را مي بينم !

عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني!

آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند : شيشه.

اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني.

اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن :

وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند. اما وقتي از جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند.


تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش جيوه اي را از جلو چشم هايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري…
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان آموزنده يك روز زندگی

داستان آموزنده يك روز زندگی

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد.
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!


زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما

آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.

امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان آموزنده اسکناس

داستان آموزنده اسکناس

داستان آن اسکناس کذائی!!


سخنران در حالي که يک بيست دلاري را بالاي سر برده بود از 200نفر حاضردر سمينارپرسيد چه کسي اين 20دلاري را مي خواه؟؟
همه دستها را بالا برند
بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت هنوز کسي هست که اين 20دلاري را بخواهد باز همه دستها را بالا بردند سپس اسکناس را روي زمين انداخت و با پا پول را مچاله کرد وباز هم گفت کسي پول را مي خواهد.دستها همچنان بالا بود.سخران گفت دوستان من شما همگي درس ارزشمندي را ياد گرفتيد.
در واقع چه اهميتي دارد که من اين 20دلاري را چه کار کنم مهم است که شما هنوز ان را مي خواهيدچون ارزش ان کم نشده است.اين اسکناس هنوز 20دلار مي ارزد.

ما در زندگي ممکن است به خاطر شرايطي زمين بخوريم و مچاله و کثيف شويم و احساس کنيم که بي ارزش شده ايم.

اما اصلا مهم نيست که چه اتفاقي افتاده است.
مهم اين است شما هرگز ارزش خود را از دست نداده ايد چون هنوز کساني هستند که شما را دوست داشته باشند.
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
« زنجیر عشق »

« زنجیر عشق »

يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود. اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟" و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!" چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود. . او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد. وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه."
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
افکار دیگران!

افکار دیگران!

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.

بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرکار گذاشتن یک پسر بطوری که داشت سکته می کرد.!!1 (حتما تا اخر بخون)

سرکار گذاشتن یک پسر بطوری که داشت سکته می کرد.!!1 (حتما تا اخر بخون)

چشمهایتان را باز میکنید. متوجه میشوید در بیمارستان هستید. پاها و دستهایتان را بررسی میکنید. خوشحال میشوید که بدنتان را گچ نگرفتهاند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار میدهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق میشود و سلام میکند. به او میگویید، گوشی موبایلتان را میخواهید. از اینکه به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شدهاید و از کارهایتان عقب ماندهاید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را میآورد. دکمه آن را میزنید، اما روشن نمیشود. مطمئن میشوید باتریاش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار میدهید. پرستار میآید.
«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. میشه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمیشه. شرکتهای سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشیها مشترکه».
«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
«شما گوشیتون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از اینکه به کما برید». «کما»؟!
باورتان نمیشود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفتهاید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمدهاید. مطمئن هستید که نه میتوانید به محل کارتان بازگردید و نه خانهای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه میپرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش میکنید تا زودتر مرخصتان کند.
«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
«چه اتفاقی افتاده»؟
«چیزی نشده! ولی بیرون از اینجا، هیچکس منتظرتون نیست».
چشمهایتان را میبندید. نمیتوانید تصور کنید که همه را از دست دادهاید. حتی خودتان هم پیر شدهاید. اما جرأت نمیکنید خودتان را در آینه ببینید.
«خیلی پیر شدم»؟
«مهم اینه که سالمی. مدتی طول میکشه تا دورههای فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
از پرستار میخواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
«منظورت چه چیزاییه»؟
«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
«طرح جدید چیه»؟
«اگر رانندهای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش میبرن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمیشه».
«میدون آزادی هنوز هست»؟
«هست، ولی روش روکش کشیدن».
«روکش چیه»؟
«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
«برج میلاد هنوز هست»؟
«نه! کج شد، افتاد»!
«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ایرباس a380 مقاومت کنه».
«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
«اوهوم»!
«چهطور این اتفاق افتاد»؟
«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران گردان برج».
«اینکه هواپیمای خوبی بود. مگه میشه اینجوری بشه»؟
«هواپیماش چینی بود. ***** کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
«چند نفر کشته شدن»؟
«کشته نداد».
«مگه میشه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
«چرا»؟
«آشپزخونهاش بهداشتی نبود».
«چی میگی؟!… مگه میشه آخه»؟
«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هاتداگ….».
«الان وضعیت تورم چهجوریه»؟
«خودت چی حدس میزنی»؟
«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
«پراید چنده»؟
«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
«این دیگه چیه»؟
«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایدهای از نیسان قشقایی ساختن».
«همین جدیده، چنده»؟
«۷۰میلیون تومن».
«پس ماکسیما چنده»؟
«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
«تونل توحید چهطور»؟
«تا قبل از اینکه شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
«شهردار بازنشسته شد»؟
«آره».
«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرحها خوابید».
«چندتا خط مترو اضافه شده»؟
«هیچی! شهردار که رفت، همهجا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
«یعنی چی»؟
«از تونلهاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
«اتوبوسهای brt هنوز هست»؟
«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار میشد».
«توی نقشجهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
«نقشجهان رو هم خراب کردن».
«کی خراب کرد»؟
«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاهعباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
«خلیجفارس چهطور؟»
«اون هم الان فقط توی نقشههای خودمون، فارسه. توی نقشه گوگل هم نوشته خلیج صورتی».
«خلیج صورتی چیه»؟
«بعضیها به نشنالجئوگرافیک پول میدادن تا بنویسه خلیج عربی، ایران هم فشار میاورد و مدرک رو میکرد. آخرش گوگل لج کرد، اسمش رو گذاشت خلیج صورتی…»
«ایران اعتراضی نکرد»؟
«چرا! گوگل رو فیلت.ر کردن».
«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
«چیو»؟
«اینکه همه این چیزها رو خالی بستم».
«یعنی چی»؟
«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشیات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگیات»!
«شما جنایتکارید! من الان میرم با رییس بیمارستان صحبت میکنم».
«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
«ازش شکایت میکنم»!
«نمیتونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته».
 

Miss.Leyla

عضو جدید

هنوز هم وقتی باران می آید تنم را به قطرات باران می سپارم می گویند باران رساناست

شاید دستهای مرا هم به دستهای تو برساند
 

Miss.Leyla

عضو جدید
[h=2]http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/wink.gif داستان طنز هه هه[/h]
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده..
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت.. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت. نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده​
 

Miss.Leyla

عضو جدید
تکناز‏: : یک دختر آمریکایی با ۶۹ سانتی متر قد و با ۲۲ سال سن، توانست رکورد کوچکترین زن جهان گینس را از آن خود کند.
بریجت جردن،کوچکترین زن جهان، دانشجوی کالجی در ایالت ایلیونز آمریکا است و سرگرمی اش رقص و انجام ورزشهای شاد است.





بریجت به همراه برادر کوچکترش که ۲۰ سال سن و ۹۸ سانتی متر قد دارد کوچکترین خواهر وبرادر جهان محسوب می شوند.
براد جردن که ورزشکار است همراه با خواهرش در کالجی در ایالت ایلونیز تحصیل می کند
 

siavash.ma

عضو

دوستان خسته نباشید با آرزوی موفقیت و خوشحالی برای همتون
:gol:

دو کودک سرطانی و نیازمند به اهدا پلاکت تازه شما از گروه خونی آ+ هستن
مشاهده پیوست 99073
فاطمه دختر کوچولوی آقای عبدالهی و پسر کوچولوی آقای حیدری
در این روزها دوران پس از پیوند سلول بنیادیو سپری میکنند .
به دلیل شمیمی درمانی که این دو کودک قبل عمل انجام دادند پلاکت خونشون پایین اومده وبرای ادامه حیات نیاز به تزریق پلاکت تازه دارند.

لذا این دو عزیزهر کدوم نیاز به 5 نفر کاندیدای اهدا پلاکت میباشند. تا در صورت افت پلاکت این کودکان کسانی باشند که با اهدا پلاکت خونشان به این دو کودک کمک کنند .
7 نفر کاندید قبلی اهدا پلاکت برای این دو کودک پلاکت خونشونو اهدا کردند و حالا تا 14 روز دیگه نمیتونند مجدد پلاکت اهدا کنند .


جهت یاری و هماهنگی بیشتر اگر واجد شرایط زیر هستید در صورت تمایل با شماره تلفن
آقای عبدالهی: 09132687809
و آقای حیدری :09189414689-09185494290
تماس حاصل نمایید

شرایط پلاکت دهنده:
مرد باشد.
سن ایشان بالای ۱۸ سال و پایین تر از ۵۰ سال باشد.
وزن بالای ۵۰ کیوگرم داشته باشد.
هیچ گونه بیماری نداشته باشد
ساکن شهر تهران ( بدین جهت که موقع نیاز در دسترس کودک باشد)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟



پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم



دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!



پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم



دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم بهراحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کاررا بکنی !!!!



پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی

چون صدای تو گیراست

چون جذاب و دوست داشتنی هستی

چون باملاحظه و بافکر هستی

چون به من توجه و محبت می کنی

تو را به خاطر لبخندت دوست دارم

به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم



دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد



چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت



پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت



نامه بدین شرح بود :

عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمی توانم دوستت داشته باشم

دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم

تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم

اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم



آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟

نه

و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنبل خونه شاه عباسی


هنگامیکه کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او میگویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ امروز به ریشه یابی این مثل عامیانه میپردازیم.شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایرانبه نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.سپس خطاب به مشاورانخود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصنافپرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاش های شاه در آبادانیمملکت تعریف کردند.اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند کهسرشان بی کلاه مانده.


شاهبلافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلهابپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد.کلنگ تنبل خانه بر زمینزده شد و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.


تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
تعرفهبودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبلخانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروزمی شود!شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانهبازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای سوزن انداختننیست.


شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدرشلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این هاتنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.شاه به کاخ خود رفتو مساله را به شور گذاشت.


مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهندولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیصتنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام راببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمیآورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.شاه اینتدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمامفرار کردند.


فقطدو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی نالهمی کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشتگاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حكايت آن که زاهد است نمی ستاند
پادشاهیرا مهمی پیش آمد. گفت: اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهمزاهدان را چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت، وفای نذرش به وجود شرط،لازم آمد.
یکی را از بندگان خاص، کیسه ای درم داد تا صرف کند بر زاهدان.
گویند:غلامی عاقل هشیار بود. همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درمها را پیش ملک بنهاد و گفت: زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم.
گفت: این چه حکایت است؟! آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است.
گفت: ای خداوند جهان! آن که زاهد است نمی ستاند و آن که می ستاند زاهد نیست.
ملکبخندید و ندیمان را گفت: چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار،مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار و حق به جانب اوست.
زاهد که درم گرفت و دینار زاهدتر ازو یکی به دست آر
 

raha.68m

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و امیدوارم اگر جوان هستی [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خیلی به تعجیل، رسیده نشوی [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمایی اصرار نورزی [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
(بخشی از وصیت نامه ویکتورهوگو)
[/FONT]
 

amir_14

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدَم ها را بدون اینڪــه
بـــه وُجودِشآن نیاز داشته باشی دوســـــت بـِــــدار . . .
ڪــاری که خـــــدا با تـــو می ڪُــند. . .!
 

FARAS

عضو جدید
کاربر ممتاز
بشتابیییییییییییید داستان های کوتاه و زیبا...

بشتابیییییییییییید داستان های کوتاه و زیبا...




دوستان عزیزم هرکی هر داستان کوتاه و جالبی که دوست داره میتونه تو این تاپیک بذاره تا بقیه ام بخونن و حالشو ببرن...:smile:
 

FARAS

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گن زمانای قدیم یه روز 3 تا پسر بچه میرن پیش ملا نصرالدین

میگن ما 10 تا گردو داریم میشه اینا رو با عدالت بین ما تقسیم کنی ؟ملا می گه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی ؟بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن.ملا 8 تا گردو می ده به اولی 2 تا می ده به دومی دو تا پس گردنی محکم هم می زنه به سومی ! بچه ها شاکی میشن می گن این چه عدالتیه ملا ؟ملا می گه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده
 

FARAS

عضو جدید
کاربر ممتاز
استاد سر کلاس گفت کسی خدا رو دیده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !

استاد گفت کسی صدای خدا را شنیده ؟ همه گفتند : . . . نه . . . !

استاد گفت کسی خدا را لمس کرده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !

استاد گفت پس خدا وجود ندارد

یکی از دانشجویان بلند شد و گفت :

کسی عقل استاد را دیده ؟ همه گفتند : . . نه .. !

دانشجو گفت کسی صدای عقل استاد را شنیده ؟ همه گفتند : . . نه . . !

دانشجو گفت کسی عقل استاد را لمس کرده ؟ همه گفتند : . . نه . . !

دانشجو گفت پس استاد عقل نداره !!!
 

FARAS

عضو جدید
کاربر ممتاز
نانسى آستور – (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) – روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل (نخست وزیر پرآوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز): من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش.
 

Similar threads

بالا