داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
داستان خوشبخت ترین آدم!

پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.


آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.

خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد

که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.

شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟


پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!

ممنون از داستانتون
 

الهه ی ناز

عضو جدید
در حسرت قلبهای بزرگ

در حسرت قلبهای بزرگ


بخشودن هدیه ای است که درپایان فرایند التیام به آن می رسیم به جایی می رسیم که علاقه مند به دریافت تاوان و غرامت نیستیم. بخشودن نشانه عزت نفس ماست
بخشودن رعایت اینمهم است که دیگر به رنجش و دلخوری نیازی نیست ، یعنی که با مجازات دیگران جراحات خودرا التیام نمی بخشیم . و از همه مهمتر این که باور کنیم بخشودن کاری است که برای خود می کنیم ما
می بخشیم تا از بار عاطفی سنگینی که مدتها بد دوش مان سنگینی کرده است رهایی یابیم .
ببخشیم و جاهلان را فراموش کنیم و لی جهل را به خاطر بسپاریم چنان زندگی کنیم که هیجگاه خود را قربانی ندانیم و رها باشیم و در راه آزادی درونی خویش قلب خود را جز به مهر و عشق و بخشایش نسپاریم.

بخشودن راهی برای نجات از گذشته بد و توجه به زندگی پربارتراست ،
حالا دوست عزیز خودت قضاوت کن ، ببین که ببخشی یا نبخشی.
 

-->ali<--

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یه آدمایی هستن که همیشه با حوصله جواب اس ام اساتو میدن…
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ میگن خوبم..
وقتی میبینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا میگرده,
راهشون رو کج میکنن از یه طرف دیگه میرن که اون نپره…

همینایی که تو سرما اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمیکنن بزارن تو جیبشون…
اونایی که تو تلفن یهویی ساکت میشن
اینایی که همیشه میخندن
اینایی که تو چله زمستون پیشنهاد بستنی خوردن میدن
همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن
اینا فرشتن …
تو رو خدا اگه باهاشون میرید تو رابطه, اذیتشون نکنین …
تنهاشون نزارین ؛ داغون میشن …
 

amireza_2000

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت.

او به مدت ۴۵ دقیقه، شش قطعه از باخ را نواختدر این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند کمی به عکس العملهای آنها با دقت نگاه کنید یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشودچند دقیقه بعد ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.

مرد جوانی به دیوار تکیه داد و چند لحظه ای به موسیقی او گوش کرد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.

پسربچه ای در حالیکه مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکمتر کشید و او را همراه بردپسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید. چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردنداما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند

بعد از 45 دقيقه که نوازنده بدون ‌توقف موسیقی ‌نواخت

تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند

بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادندو در مجموع ۳۲ دلار هم برای ویلنیست جمع شدمرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. اما هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد

هیچ کس این نوازنده را نشناخت و متوجه نشد که او «جاشوآ بل» یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های جهان است

او آنروز در آن ايستگاه مترو یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی که تا به حال نوشته شده را

با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود، اما هیچکس متوجه نشد

تنها دو روز قبل از آن!!

همين هنرمند یعنی جاشوآ بل در بوستون کنسرتی داشت که قیمت بلیط ورودی‌اش ۱۰۰ دلار بوداین یک داستان واقعی است. واشنگتن پستدر جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد تا معلوم شود که

آیا ما در یک محیط معمولی و در یک زمان غيرمنتظره، متوجه زیبایی می‌شویم؟آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف می‌کنیم؟آیا ما می توانیم نبوغ و استعداد را در یک شرايط غیرمنتظره، کشف کنیم؟

نتيجه

وقتي ما متوجه نواختن یکی ازبهترین موسیقی‌های نوشته شده دنیا توسط يکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا با یکی ازبهترین سازهای دنیا نمی شویم

پس حتما چیزهای خوب و زيباي دیگري هم در زندگی‌مان وجود دارد که از درک آنهاغفلت می‌کنیم
 

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت.

او به مدت ۴۵ دقیقه، شش قطعه از باخ را نواختدر این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند کمی به عکس العملهای آنها با دقت نگاه کنید یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشودچند دقیقه بعد ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.

مرد جوانی به دیوار تکیه داد و چند لحظه ای به موسیقی او گوش کرد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.

پسربچه ای در حالیکه مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکمتر کشید و او را همراه بردپسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید. چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردنداما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند

بعد از 45 دقيقه که نوازنده بدون ‌توقف موسیقی ‌نواخت

تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند

بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادندو در مجموع ۳۲ دلار هم برای ویلنیست جمع شدمرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. اما هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد

هیچ کس این نوازنده را نشناخت و متوجه نشد که او «جاشوآ بل» یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های جهان است

او آنروز در آن ايستگاه مترو یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی که تا به حال نوشته شده را

با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود، اما هیچکس متوجه نشد

تنها دو روز قبل از آن!!

همين هنرمند یعنی جاشوآ بل در بوستون کنسرتی داشت که قیمت بلیط ورودی‌اش ۱۰۰ دلار بوداین یک داستان واقعی است. واشنگتن پستدر جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد تا معلوم شود که

آیا ما در یک محیط معمولی و در یک زمان غيرمنتظره، متوجه زیبایی می‌شویم؟آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف می‌کنیم؟آیا ما می توانیم نبوغ و استعداد را در یک شرايط غیرمنتظره، کشف کنیم؟

نتيجه

وقتي ما متوجه نواختن یکی ازبهترین موسیقی‌های نوشته شده دنیا توسط يکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا با یکی ازبهترین سازهای دنیا نمی شویم

پس حتما چیزهای خوب و زيباي دیگري هم در زندگی‌مان وجود دارد که از درک آنهاغفلت می‌کنیم

من اینو قبلا شنیده بودم..... این هم فیلمش :

http://www.youtube.com/watch?v=DvlTuBnpKpc جاشوآ بل را در حال نواختن قطعه زیبای Ave Maria ببینید.
به ویدئوی کوتاهی از این آزمایش نگاه کنید.
 

الهه ی ناز

عضو جدید
آیا کائنات مرا دوست دارد؟

آیا کائنات مرا دوست دارد؟




این سوالی اشتباه است. باید طور دیگری پرسیدهشود:"آیا تو کائنات را دوست داری؟"
زیرا کائنات یک شخص نیست، نمی تواند تو رادوست داشته باشد زیراپدیده ای غیرشخصی است.
یک پدیده ی غیرشخصی چگونه می تواند تو را دوست داشته
باشد؟
ولی وقتی تو عشق می ورزی، کائنات پاسخ می دهد، حتما پاسخ می دهد.
اگر یک قدم به سمت کائنات برداری، کائنات هزار و یک قدم به سمت تو می آید؛ و این یکپاسخ است.
باید درک کنید که لائوتزو چه می گوید: که طبیعتِ جهان، زنانهاست.
یک زن منتظر می ماند، مرد است که باید برود و آغاز
کند.
مرد باید بیاید و اظهار عشق کند و خواستگاری کند و ترغیب کند.
جهان هستیزنانه است، منتظر می ماند. این تویی که باید اظهار عشق کنی؛
تو باید از آن
خواستگاری کنی، تو باید رابطه را آغاز کنی و آنگاه کائنات بر تو می بارد،
به روشهای بی نهایت می بارد و به راههای بی نهایت ارضاء می کند.
درست مانند یک زن: وقتیاو را ترغیب کردی او بطور عظیمی بارش می کند.
هیچ مردی نمی تواند مانند یک زن عاشق
باشد.
یک زن کاملا در
عشق است، عشق تمام زندگیش است. ولی او منتظر می ماند. او آغاز کننده نیست و تعقیبت نمی کند،
و اگر زنی تو را تعقیب کرد، هرچقدر
هم که زن زیبایی باشد، از او خواهی ترسید. به نظر زنانه نمی آید.
او بسیار خشن
خواهد بود و تمام زیبایی اش به زشتی بدل می گردد.
کائنات مادر است: زنانه،در انتظار توست، برای همیشه.
همیشه در انتظار تو است، ولی این تو هستی که
باید به در بکوبی.
اگر در بزنی درخواهی یافت که بی درنگ به رویت باز می شود. ولی توباید در بزنی.
ولی اگر در نزنی به ایستادن کنار دروازه ادامه می دهی. جهان هستی آنرا باز نخواهد کرد؛
او خشن نیست. حتی در عشق هم خشن نیست.
برای همین است که می گویم
پاسخ خواهد داد.
ولی سوال را اشتباه نپرس. نپرس که آیا کائنات مرا دوست دارد؟
کائنات را دوست بدار و درخواهی یافت که عشق تو چیزی نیست.
کائنات به تو عشقی بی
نهایت خواهد بخشید،
عشق تو را با پاسخی بی نهایت برخواهد گرداند.

ولی این یک پاسخ است. کائنات هرگز آغازکننده نیست؛ صبر می کند. و این زیباست که صبر می
کند؛
وگرنه تمام زیبایی عشق از بین می رفت...




 

amireza_2000

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. [/FONT][FONT=&quot]از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...[/FONT] [FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...
[/FONT]










[FONT=&quot]رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:[/FONT]
[FONT=&quot]اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛
[/FONT]

[FONT=&quot]خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که[/FONT]
[FONT=&quot] خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد. [/FONT]
 

amir_14

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از مردی می گویم که عهده دار شده بود
در مراسم تدفین دوستی سخن بگوید
او به تاریخ های روی سنگ مزار او اشاره کرد
از آغاز..... تا پایان

او یادآور شد که اولی تاریخ زادروز وی است
و اشکریزان از تاریخ بعدی سخن گفت،
اما او گفت آنچه بیش از همه اهمیت دارد
خط تیره ی بین آن دو تاریخ است
(1313 - 1382 )

زیرا این خط تیره تمام مدت زمانی را نشان می دهد
که او بر روی زمین می زیست......
و اکنون فقط کسانی که به او عشق می ورزیدند
می دانند که ارزش این خط کوچک برای چیست

زیرا اهمیتی ندارد، که دارایی ما چقدر است
اتومبیل ها...خانه ها....پول نقد،
آنچه اهمیت دارداین است که چگونه زندگی می کنیم و چگونه
عشق می ورزیم و چگونه خط تیره ی خود را صرف می کنیم
بنابراین در این باره سخت بیندیشید

آیا چیزهایی در زندگیتان هست که بخواهید تغییرشان دهید؟
چون ابدا نمی دانید چه زمانی باقی مانده
که بتوانید آن را از نو بسازید

اگر فقط میتوانستیم طوری آهسته حرکت کنیم
که آنچه را درست وحقیقی است دریابیم
و همیشه کوشش کنیم تا بفهمیم که
دیگران چه احساسی دارند

و در خشمگین کردن کمتر عجله کنیم
و قدردانی بیشتری از خود نشان دهیم
ودر زندگی خود به دیگران چنان عشق بورزیم
که هرگز قبلا عشق نورزیده ایم

با احترام رفتار کنیم
بیشتر لبخند بزنیم
وبه خاطر داشته باشیم که این خط تیره ی ویژه
ممکن است فقط مدت کوتاهی ادامه داشته باشد

بنابراین وقتی از شما یاد کنند
آیا سر افراز خواهید بود از آنچه میگویند و
این که شما خط تیره خود را چگونه صرف کرده اید؟

 

niloofar_s

عضو جدید
کمربند...!!!!!!!!!!!

کمربند...!!!!!!!!!!!



کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولدپدرم هست ... .
- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست كه واسش یه درس بیاد موندی بده .
راهب از شاگردش خواست كیسه نمك رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمك رو
داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بكشه . شاگرد فقط تونست
یه جرعه كوچك از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .

استاد پرسید : مزه اش چطور بود ؟
شاگرد پاسخ داد : بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمك برداره و اونو همراهی كنه . رفتند تا
رسیدن كنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمكها رو داخل دریاچه بریزه ،

بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر كشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : كاملا معمولی بود ..

پیرهندو گفت : رنجها و سختیهائی كه انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه
همچون یه مشت نمكه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه كه هر چه بزرگتر و
وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل كنه ،
بنابراین سعی كن یه دریا باشی تا یه لیوان
 

child_gazelle

عضو جدید
آرامش سنگ یا آرامش برگ ؟
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.

استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.

مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"

استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

استاد گفت: "این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!"

مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"

استاد لبخندی زد و گفت: "پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟

اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."

استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.

چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: "شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
استاد لبخندی زد و گفت: "من تمام زندگی خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمیشوم و من آرامش برگ را می پسندم ...
 

الهه ی ناز

عضو جدید
خدایا برکت بده به لحظه های با ارزش

خدایا برکت بده به لحظه های با ارزش

بعضی وقتها یک ساعت مثل یک سال سخت تو سلول انفرادی

بعضی وقتها یک ساعت مثل یک سال تعطیلات تو جزایر هاوایی

بعضی وقتها یک قدم زدن دور از تنهش ها... یا گفتگو با یک دوست قدیمی یا خوب

بعضی وقتها سالها انگار زندگی اصلا نکردی

بعضی وقتها یک روز انگار سالها زندگی کردی

بعضی وقتها یک خاطره شیرین تمام خاطرات تاریکتو محو می کنه مثل خورشید که شب و به روز تبدیل می کنه،

بعضی وقتها یک احساس تو رو بدون بال به آرزوت می رسونه.

بعضی وقتها با تمام وجودت می خواهی خوبی کنی، طرفت برعکس فکر می کنه

بعضی وقتها می خواهی بدون غلط باشه دیکته زندگیت، ولی به 12 هم راضی هستی

بعضی وقتها دوست داری دنیا رو تو قلبت جا بدی، ...
 

kourosh24

عضو جدید
سنگ تراش !

روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي خانه بازرگاني رد ميشد.

در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند است!
و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر ميکرد که از همه قدرتمندتر است.
تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم احترام ميگذارند حتي بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم! در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد.
در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميکردند.
احساس کرد که نور خورشيد او را مي‏آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت.
پس با خود انديشيد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد.
کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد.
اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد.
ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
همانطور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدائي را شنيد و احساس کرد که دارد خرد ميشود.
نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
 

الهام3

عضو جدید

درخلال یک نبرد بزرگ فرمانده قصدحمله به نیروی عظیمی ازدشمن راداشت.فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت.ولی سربازان هنوز می ترسیدند.فرمانده سربازان راجمع کرد وسکه ای را ازجیب خود بیرون آورد و رو به آن ها کرد و گفت سکه رابالامی اندازم اگر رو بیاید پیروز می شویم و اگر پشت بیاید شکست می خوریم.بعدسکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان بادقت به سکه نگاه می کردند تا سکه به زمین برسد.سکه به سمت رو افتاده بود.سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.پس از پایان جنگ معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان شما واقعا می خواستید سرنوشت جنگ رابه یک سکه واگذار کنید؟فرمانده با خونسردی گفت : بله وسکه رابه اونشان دادهردوطرف سکه رو بود !
هميشه اميدوار باشيد تا پيروز شويد
 

الهام3

عضو جدید
روزی شیری در دره ای خوابیده بود و یک لاشه گوسفند هم جلویش بود که نصف آن را خورده بود و نصف دیگرش مانده بود.روباهی از دور داشت می آمد که از لاشه بخورد!شیر خودش را به خواب زد و پیش خودش گفت حالا که من خوردم و سیر شدم بگذار او هم بیاید و بخورد!روباه برای اینکه مطمئن بشود او خواب است یک روده برداشت و به دست و پای شیر بست!آن وقت شروع کرد به خوردن!خوب که سیر شد رفت!شیر خواست حرکت کند اما آفتاب گرم روده ها را خشک و محکم کرده بود و هر چه کردنتوانست حرکت کند!گفت رفتم ثواب کنم کباب شدم و همانطور خوابید تا موشی از سوراخ در آمد و شروع کرد به خوردن و پاره کردن روده و بند بند روده را پاره کرد و رفت داخل سوراخش!در این وقت شیر حرکت کرد که برود،یک شیر دیگر او را دید و گفت کجا میروی ؟گفت می روم از این سرزمین دور شوم!رفیق او پرسیدچرا ؟شیر گفت جائی که روباه بیاید دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز کند دیگر این سرزمین ماندن ندارد !هميشه حواستان باشد كه در هنگام انجام فعاليت هاي به ظاهر مثبت، جوانب منفي را نيز در نظر بگيريد تا كارتان واقعا مثبت باشد و به خودتان صدمه اي وارد نشود. (مخاطب خاص،دختران و پسران جوان)
 

الهام3

عضو جدید
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد.روزی مردی نزد او آمد و درحضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت.شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد فرعون پرسید کیستی؟ناگهان دید که شیطان وارد شد.شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست.سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آن وقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون پرسید چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟شیطان پاسخ داد زیرا می دانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید. و با خود و ديگران صداقت داشته باشيم
 

الهام3

عضو جدید
به مادرم گفتم آخر این خدا کیست؟که هم در خانه ی ما هست و هم نیستتو گفتی مهربان تر از خدا نیست دمی از بندگان خود جدا نیست چرا هرگز نمی آید به خوابمچرا هرگز نمی گوید جوابمنماز صبحگاهت را شنیدمتو را دیدم ، خدایت را ندیدمبه من آهسته مادر گفت فرزندخدا را در دل خود جوی یک چندخدا در رنگ بوی گل نهان استبهار و باغ و گل از او نشان استخدا در پاکی و نیکی ست فرزندبود در روشنایی ها خداوندبه هر کاری دل خود با خدا داردل کس را زبی مهری میازارالبته نه هر كسي
 

الهام3

عضو جدید
حرمت اعتبار خود را هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن که ما هر یک یگانه ایم
موجودی بی نظیر و بی تشابه
و آرمانهای خویش را به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن
تنها تو می دانی که "بهترین" در زندگانیت چگونه معنا می شود ؟
از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر
بر آن ها چنگ درانداز، آن چنان که در زندگی خویش که بی حضور آنان ، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد
مبادا با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود
هر روز، همان روز را زندگی کن و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای
و هرگز امید از کف مده آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری
همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد که قدمهای تو باز می ایستد و هراسی به خود راه مده از پذیرفتن این حقیقت که هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد
تنها پیوند میان ما خط نازک همین فاصله است برخیز و بی هراس خطر کن
در هر فرصتی بیاویز و هم بدین سان است که به مفهوم شجاعت دست خواهی یافت
آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری، آسان تر از کف رود پروازش ده تا که پایدار بماند
زندگی مسابقه نیست زندگی یک سفر است و تو آن مسافری باش که در هر گامش ترنم خوش لحظه ها جاریست

براي سعادت خويش به اين نكات بيشتر توجه كن
 

Major Geologist

کاربر فعال تالار موبایل ,
کاربر ممتاز
وقتی که تفاوت در رنگ و نژاد برتری می آورد!

وقتی که تفاوت در رنگ و نژاد برتری می آورد!

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است

با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانوم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: "خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه"

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم"

و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت:

"قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند*[/FONT]
 

الهه ی ناز

عضو جدید
خوش شانسی یا بد شانسی

خوش شانسی یا بد شانسی

در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ایبود که یک پسر و یک اسب داشت...

روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد! پیرمرد در جواب گفت:از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟؟؟
همسایه ها با تعجب گفتند: خب معلومه که این از بد شانسی توست...هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت...
این بار همسایه ها برای ابرازخوشحالی نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه با بیست اسب دیگر به خانه برگشت! پیرمرد بار دیگر گفت: از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟؟؟
فردای آن روز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست؛ همسایه هابار دیگر آمدند: عجب شانس بدی... پیرمرد گفت: از کجا می دانید که از خوش شانسی من است یا بد شانسی ام؟؟؟
تعدادی از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد!!‍!چند روز بعد نیرو های دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند ، پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد!!! همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد...
و کشاورز گفت: از کجا می دانید که....

همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بد بیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشتند صلاح و خیرمان بوده و آن مسائل نعمات و و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است...
 

abolfaZZzl

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجله ممنوع حتی در دانشگاه !!!

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!


بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینه اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعده غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.

دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همه این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی آن یکی میز مانده است.

توضیح:

چقدر خوب است که همه ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم ، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچاره اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطه تمدن است، در حالی که آفریقایی دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و هم‌زمان می‌اندیشید: «این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند!»
 

amir_14

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ارزش واقعی انسان به چیست؟

ارزش واقعی انسان به چیست؟

ارزش واقعی انسان به چیست؟

علامه محمدتقی جعفری (رحمة‌ الله ‌علیه) می‌گفتند:
عده‌ای از جامعه‌شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در باره‌ی موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟
برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصی داریم؛ مثلاً، معیار ارزش طلا وزن و عیار آن است، معیار ارزش بنزین، مقدار و کیفیت آن است، معیار ارزش پول، پشتوانه‌ی آن است. اما معیار ارزش انسان‌ها چیست.
هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند.
بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد.
کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به همان میزان است.
اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست.
علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند.
وقتی تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (علیه‌السلام) است. آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / ارزش هر انسانی به اندازه‌ی چیزی است که دوست می‌دارد.
وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه‌ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.
حضرت علامه در ادامه می‌گفتند: عشق حلال به این است که انسان (مثلاً) عاشق 50 میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان بگویند: «آی، پنجاه‌میلیونی!» . چه‌قدر بدش می‌آید؟ در واقع می‌فهمد که این حرف، توهین در حق اوست. حالا که تکلیف عشق حلال، اما دنیوی، معلوم شد، ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد، چه‌قدر پست و بی‌ارزش است
 

rahele21

عضو جدید
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود.برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
شما نجار زندگی خود هستیدو روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید
 

rahele21

عضو جدید
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
 

amir_14

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حسرت

حسرت

یه پرستار استرالیایی بزرگ‌ترین حسرت‌های آدم‌های در حال مرگ رو جمع کرده و پنج حسرت رو که بین بیشتر آدم‌ها مشترک بوده منتشرکرده:


اولین حسرت: کاش جرات‌اش رو داشتم اون جوری زندگی می‌کردم که می‌خواستم٬ نه اون جوری که دیگران ازم توقع داشتن.
حسرت دوم: کاش این قدر سخت کار نمی‌کردم.
حسرت سوم: کاش شجاعت‌اش رو داشتم که احساسات‌ام رو به صدای بلند بگم.
حسرت چهارم: کاش رابطه‌هام رو با دوستام حفظ می‌کردم.
حسرت پنجم: کاش شادتر می‌بودم.

 

الهه ی ناز

عضو جدید
ظرف و مظروف

ظرف و مظروف

دل انسان چون ظرفی ست ، چه خوب ظرفی ست که مظروف را به نحو احسن نگهداری کند.

پس در دل درد خداجویی داشته باشیم که ما را به سمت او سوق میدهد به سمت جاودانگی و به اصل خود نزدیک و نزدیک تر می شویم .

درد خداجویی دردی ست شیرین و دلنشین چرا که اگر کرخ باشی و حس نکنی درد را

و مهار خود را به دست هوای نفس دهی یعنی لخت و کرخ هستی
پس حساس باش و درد هجران را بالذت بچش تا وصل شوی .

 

amir_14

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد

حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد

هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی
کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه
فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این
جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و
پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی.
من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح
می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید
نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به
خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به
بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته
بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی
آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار
داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا
را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت
پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را
نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به
مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و
ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم
روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم
نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها
احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم.برای
آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در
دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار
ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه
بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان
برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی
دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه
مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک
گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه
سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.

 

Similar threads

بالا