خشم و عشق

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی در حال پوليش كردن اتومبيل جديدش
بود كودك چهار ساله‌اش تكه سنگی را
برداشت و بر روی بدنه اتومبيل خطوطی را



انداخت ، مرد آنچنان عصبـانی شد كه دست
پسرش را در دسـت گرفت و چند بار
محكم پشت دست او زد بدون آنكه به دليـل



خشم متوجّه شده باشد كه با آچار پسرش را
تنبيه نموده ، در بيمارستان به
سبب شكستگی‌های فراوان انگشت‌های دست



پسر قطع شد وقتي كه پسر چشمان اندوهناك
پدرش را ديد از او پرسيد :



"پدر كِی انگشتهای من در خواهند آمد"؟



آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست
بگويد به سمت اتومبيل برگشت و
چندين بار با لگد به آن زد حيران و سرگردان
از عمل



خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي
كه پسرش روي آن انداخته بود
نگاه می‌كرد. او نوشته بود؛



"دوستت دارم پدر"؛ روز بعد آن مرد
خودكشي كرد!



خشم و عشق حدّ و مرزی ندارند دوّمی (عشق)را انتخـاب كنيد تا یک زندگـی
دوسـت داشتنی داشـته باشيد و اين را به
ياد



داشته باشيد كه اشيـاء برای استفـاده شدن
و انسـان‌هـا برای دوسـت داشتن
آفـریده شده‌اند در حاليكه امـروزه از
انسـانهـا

استفاده می‌شود و اشياء دوست داشته می‌شوند!



همواره در ذهن داشته باشيد كـه :


· اشياء براي استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می‌باشند

· مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان می‌شوند؛

· مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان می‌شوند؛

· مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می‌شوند؛

· مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما می‌شوند؛
 

مهندس نفت

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام
مرسی خیلی قشنگ بود بازم اون پدر زود قضاوت کرد
بازم ممنون
 

دکتر مهدیه

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرسی دوست من:gol:تاپیکات زیبا قشنگ و .... گاهی یه ذره تلخند

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد
زد: سارا …
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه‌هاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت رومیاری مدرسه می‌خوام درمورد بچه بی‌انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه لرزونش رو جمع کرد … بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم … مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد … اون وقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه … اون وقت … اون وقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اون وقت قول میدم مشقامو بنویسم…
 

nazaninfatemeh

عضو جدید
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآي قلبم!!!
اوخي چرا با قلب دانشجوي مملكت بازي ميكنيد آخه!؟
 

meysam_ie

عضو جدید
سلااااام دوست خوبم واقعاااا زیبااا بود:heart:
واقعا زنده ایم تا عاشق باشیم و عشق می ورزیم تا زندگی کنیم
 

sahar.adidas

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی قشنگ بود خیلییییی.....همواره عاشق هم باشیم....مرسیییی..........
 

et-rt

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تورو خدا از این داستانا نزارین:cry:
ادم حتی اگه بدونه واقعی نیست دلش میگیره:cry:
اخه مگه اچار فرانسه دستش بود مردک بیشعور:cry:
طفلی پسره فک میکرد انگشتاش در میان و اصلا از باباش ناراحت نبود:cry::cry:
اخه...
ای خداااااا...:w04:
 

dawood&torbat haydarieh

عضو جدید
تورو خدا از این داستانا نزارین:cry:
ادم حتی اگه بدونه واقعی نیست دلش میگیره:cry:
اخه مگه اچار فرانسه دستش بود مردک بیشعور:cry:
طفلی پسره فک میکرد انگشتاش در میان و اصلا از باباش ناراحت نبود:cry::cry:
اخه...
ای خداااااا...:w04:

دختر خانوم جدی نگیر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اگه میخواسته باشی اینجوری غصه بخوری
مثل باقی دختر ترشیده ها میترشی؟!!!!!!!!!!!!!!!!
RELAX باش
 

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
مرسی دوست من:gol:تاپیکات زیبا قشنگ و .... گاهی یه ذره تلخندمعلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا … دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه‌هاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت رومیاری مدرسه می‌خوام درمورد بچه بی‌انضباطش باهاش صحبت کنم! دخترک چونه لرزونش رو جمع کرد … بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم … مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد … اون وقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه … اون وقت … اون وقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اون وقت قول میدم مشقامو بنویسم…
واقعا احساس برانگیزناک بود
 

Similar threads

بالا