دل نامه یا نامه دل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

soroush7

عضو جدید
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست


مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

:heart:
 

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز

گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه غروبه مرهم این راه دوره
سر بده آواز هق‎هق خالی کن دلی که تنگه
گریه کن گریه قشنگه گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه گریه کن گریه قشنگه
بزا پروانه احساس دلتو بغل بگیره
بغض کهنه‎رو رها کن تا دلت نفس بگیره
نکنه تنها بمونی دل به غصه‎ها بدوزی
تو بشی مثل ستاره تو دل شبا بسوزی
گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه غروبه مرهم این راه دوره
سر بده آواز هق‎هق خالی کن دلی که تنگه
گریه کن گریه قشنگه گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه گریه کن گریه قشنگه
قشنگه قشنگه:w24:
 

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز
چي ميشه كه آدم كلي حرف براي نوشتن داره اما هيچي نميتونه بنويسه ؟شايد به اين خاطره كه تمام حرف دلت رو توي سر رسيدي مينويسي كه فقط و فقط خودت خبر داري ازشون(اما بعد مرگم چی می شه :w09:)

و فقط خودم خبر دارم كه چي ميگذره تو دلم :w05:
 

majid.ph

عضو جدید
یاسی خانم داستان کوتاهای که میذارید واقعا قشنگه مرسی ;)
( :cry:راستی ببخشید واسه تاپیک داریوش بزرگ نمیام یه چند روزی یکم درگیرم:cry: )
 

ceaselife

عضو جدید
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قصه کودکان بیگناه[/FONT]​

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تـو شنیــدی قصۀ بـود و نبـود قصه هـای زیـر ایـن چـرخ کبـود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بشنـو اینـک قصۀ ظلـم یهـــود قصۀ خـونـریـزی و آتـش و دود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قصه ام از نوع یک افسانه نیست عشق مجنون، وصف یک دیوانه نیست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قصۀ یک دختر گیســــو طلاست خـواب نـازش زیــر طـوفـان بـلاست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قصۀ یـک پسـر کاکـل زریـست قلب پـاکـش از همه شــرّی بـَریست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قصۀ ایـن بچـه هـا خـونیـن شـده بـا هـزاران خــون پـاک رنگین شـده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رنگ دست و پای او ، نه از حنا قـرمـزی ِ خـــون پــــاک بچــــه ها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یک طرف خون برادر روی خاک یک طرف مادر از این غم سینه چاک[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن طرفتر خواهرش بی دست وپا غـــوطه ور در محــنتی بــی انـتـــها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کو پدر؟ او هیچ نمی داند کجاست این همـــه آوار یک دفعــه چراست ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]توی این خــانه همـــه ماتــــم زده خانـــه همســایه شــــان ماتــمـکـده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کوچه آذین گشته از آوار سنگ تو خیابانـــها ، همـــه بوی تـــفنــــگ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر محلی ، در عــــزای دیگران شهـرشان جـولانگــــه دیــــو و دَدان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صهیونیست ِ بی سـر و پـا و جگــــر بشنــو اینک حـرفی از نــوع دگــــر:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]غزه را گر خون و خاکستر کنی خاک آن را تــوبره ای بر سر کُنـــی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر روی بالاتر از هفت آسمان یا شـوی در عمـــق هفت دریا نهـــان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر بــه بـالای بـلنـدایــی روی یا چو موش در کنج سوراخی روی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر روی در پشت صدها کهکشان یا شـوی در هــر بیـابـانــی نـــهان [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر درون چــاله یا چاهــی روی پا برهــنه سـوی صحــرایی دَوی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر کنی دستــار نامردی به سَــــر یا برائــت جـــویی از نــــام پــــدر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گرکه نیست گردی تو اندراین جهان گر بمیری تو از این ننگ گـــران[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عاقبت افتـــی بــه چــاه ظلم خویش عاقبت بینـــی سـزای جـرم خویش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خون صدها بچـــه بَـر نامت بــود خاک آن توبـــره به دامانـت بــود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از فـــروغ نـالـــۀ این کـودکـــان خاک آن توبــره شود گرز گران[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنچنان فَرقـَــت شکــافــد نـاگـهان کــه شـــود عبـرت بــه تاریخ جهان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این سَـند مانـد به روز انتهـــا مُـهر تأ ییــدش ز خــون بچه ها[/FONT]
 

ceaselife

عضو جدید
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قصه کودکان بیگناه[/FONT]

این قصه تمامی ندارد....


قتل عام گلها در ماه.......

این بار چی کسی مسئول است.......
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
انسان باید از دریا ها سفر کند و کشور های دیگر را ببیند تا این که بفهمد سعادتی که وی طلب می کند در جاهای دیگر وجود ندارد بلکه در وطن خود او یافت می شود ..
" از کتاب سینوهه"
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
در زندگی جاد ه هایی وجود دارد که به جای مشخصی ختم نمی شود یادم باشد گرفتار وسوسه نشوم و مقصد اصلی ام را فراموش نکنم و اگر اشتباه رفتم راه باز گشت همواره باز است..
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیامورید که دنیا هرگز انطوری که شما می خواهید نخواهد بود..آغوشت را به سوی دگرگونی بگشای اما از ارزش های خود دست بر ندار....:warn:
 

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن که شنید و ان که نشنید

آن که شنید و ان که نشنید


مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
«عزيزم ، شام چي داريم؟» جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:
«مگه کري؟!» براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد...
 

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز
جعبه کفش

جعبه کفش

زن و شوهری در طول 60 سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند. تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ داخل آن را نبیند. روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد! دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید. پیرزن لبخندی زد و گفت: 60 سال پیش وقتی با تو ازدواج می کردم، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن! پیرمرد لبخندی زد و گفت: خوشحالم که در طول این 60 سال زندگی مشترک تو فقط دو عروسک درست کرده ای! پیرزن خنده تلخی کرد و گفت: هیچ می دانی این پول ها از کجا آمده است؟ پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمی دانم. از کجا؟ پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از فروش عروسک هایی که طی این مدت درست کرده ام!!!:w15:
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميزي براي كار
كاري براي تخت
تختي براي خواب
خوابي براي جان
جاني براي مرگ
مرگي براي ياد
يادي براي سنگ
اين بود زندگي!؟
.............
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو ميروي و من فقط نگاهت ميکنم
تعجب نکن که چرا گريه نميکنم
بي تو يک عمر فرصت براي گريستن دارم
اما
براي تماشاي تو همين يک لحظه باقي است
 

ستاره-ماه

عضو جدید
روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور می‌کرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه می‌کرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت: استاد! امروز زیباترین و باشکوه‌ترین روز زندگی من است. امروز با دختری که عمری دوست داشتم ازدواج می‌کنم! آیا امروز باشکوه‌ترین روز تاریخ نیست!؟ شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت: تو از آن بالا می‌توانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان خورده و درختان دشت ریشه‌هایشان درآمده و در فضا شناورند!؟ مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت: نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده است!؟ اما...!​


شیوانا سری تکان داد و گفت: پس من را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت. چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور می‌کرد. آن مرد روی بالکن نشسته بود و چند کودک قد و نیم قد در اطرافش بازی می‌کردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت: استاد من خوشبختیم به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بیشماری و چه کودکان زیبایی شده‌ام. همه به وضعیت من حسرت می‌خورند. شما اینطور فکر نمی‌کنید!؟ شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت: از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو تغییر کرده‌اند و مانند تو سر از پا نمی‌شناسند!؟ مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت: البته که نه استاد! اما...!​

شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت: پس من و بقیه آدم‌ها را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت.​

مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده شیوانا شد. در حالی که چهره‌اش زار و نزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده می‌نمود، نزد شیوانا رفت و مقابلش نشست و زار زار شروع به گریه نمود. شیوانا دستی روی شانه‌اش زد و دلیل ناراحتیش را پرسید. مرد مأیوس و ناامید گفت که ناگهان زلزله‌ای آمده و تمام هستی و نیستی‌اش در چند دقیقه از بین رفته است و او الآن تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی برای زنده ماندن در خود نمی‌بیند.​

شیوانا گفت: وقتی از دیارت به این سمت می‌آمدی، آیا به کوه و دشت هم نظری انداختی!؟ مرد آهی کشید و سری تکان داد و گفت: آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. آنها مثل هر روز بودند و پرنده‌ها مثل همیشه بی‌اعتنا به وضعیت من آواز می‌خوانند و همان‌گونه که بودند به زندگی خود ادامه می‌دادند! شیوانا سکوت کرد وهیچ نگفت.​

مرد نگاه کم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوانا دوخت و پرسید: اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟​

شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ نگفت. بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد، سرش را به سمت آسمان بلند و کرد و آهی عمیق کشید و گفت: بله استاد! حق با شماست.​

بزرگترین شادی‌ها و سنگین‌ترین غم‌ها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبوده‌ایم و نخواهیم بود و این دنیا بی‌اعتنا به ما و داشته‌ها و نداشته‌های ما به زندگی خود ادامه می‌دهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به خود ما مربوط است و دنیای اطراف ما عملا" کاری به ما و احساسات ما ندارد. اینکه خیلی بی‌رحمی و بی‌انصافی است!​


شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت: اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و محیطی برای شاد زیستن نداشتی. برخیز و باقیمانده زندگیت را برای خودت و نه برای نمایش به دیگران زندگی کن. متأسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایش‌های ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد.​
ياسي جون اين تايپك رو دوبار زدي;)
ولي جالب بود مرسي من اغلب داستانهاي شيوانارو تو هفته نامه موفقيت با سرپرستي احمد حلت خوندم جالب بود
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل سرخي به او دادم ، گل زردي به من داد
براي يك لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسيدم : مگر از من متنفري ؟
گفت : نه باور كن ،نه ! ولي چون تو را واقعا دوست دارم ، نمي خواهم
پس از آنكه كام از من گرفتي ، براي پيدا كردن گل زرد ، زحمتي
به خود هموار كني
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید كرد
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
در مني و اين همه ز من جدا
با مني ور دده ات بسوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غر
غرق غم دلم به سينه ميتپد
با تو بي قرار و بي تو بي قرار
واي از آن دمي كه بي خبر زمن
بر كشي تو رخت خويش از اين ديار
سايه توام بهر كجا روي؟
سر نهاده ام به زيره پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه بر گزينمش به جاي تو
شادي و غم مني به حيرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشي ام كه بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه
گفتي از تو بگسلم ... دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستني است؟!
بگسلم ز خويشو از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستني ست؟!
ديدمت شبي به خواب و سرخوشم
واي مگر به خوابها ببينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم و به شاخه ها بچينمت
شعله ميكشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند بلكه ره برم شوق
در سراچه غم نهان تو...
 

majid.ph

عضو جدید
شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]"می خوام اولین نفر باشم!!هستم؟"[/FONT]
[FONT=&quot]دیگه فکر کنم دمدمای صبح باشه ..یه بارون ناز از آسمونا داره می باره ..منم یه گوشه ای کز کردم وهمزمان هم به صدای بارون گوش می کنم ..هم سالنامم رو جلوم وا کردم هم خودم و انداختم تو بغل کتابام و بین چند تا کتاب دنبال یه چیزایی از گذشته می کنم وهم اینکه به هزار تا چیز دیگه دارم فکر می کنم!!!![/FONT]
[FONT=&quot]که های لایت ترینش یه کلمه ست[/FONT][FONT=&quot]"او"[/FONT]
[FONT=&quot]فکر می کنم الان خوابه؟چه خوابی می بینه؟!!یه لحظه می خندم ..[/FONT][FONT=&quot]کاش میشد برم تو خوابش[/FONT][FONT=&quot]..[/FONT]
[FONT=&quot]فکر می کنم شاید هم بیداره ..داره چی کار می کنه..نکنه الان یه گرمایی تو شباش داشته باشه؟!![/FONT]
[FONT=&quot]ترجیح میدم تو سالنامم بنویسم [/FONT][FONT=&quot]."یعنی بعد از این همه خط خطی کردن بازم می تونم از صفر شروع کنم..یعنی بگم نقطه سر خط؟!"[/FONT]
[FONT=&quot]یه لحظه باز می خندم..[/FONT][FONT=&quot]حتما الان حس خوبی داره ..چون این حسش تو وجود منم جریان یافته[/FONT][FONT=&quot] ..[/FONT]
[FONT=&quot]کلا امشب از اون نصف شباس که من مست مستما!![/FONT]
[FONT=&quot]از اون شبا که یه نقطه منو تا ته همه چیز می بره ..آخ ..خدا جوونم...کاش تو این شب قشنگ ..با این ساز بارونت ..یه قلبی تو نگام ..روبروی چشام تالاپ بالا و پایین می رفت ..[/FONT]
[FONT=&quot]یهو باز یادم اومد"[/FONT][FONT=&quot]می خوام اولین نفر باشم[/FONT][FONT=&quot] "[/FONT]
[FONT=&quot]...تو زندگی یه چیزایی هست که خیلی کوچیکه اما برات اوج سرخوشیه[/FONT][FONT=&quot] ..[/FONT]
[FONT=&quot]تو زندگی یه چیزایی هست که تو یه شرایطی آرزوشو داری.اما نمیشه که گاهی حسشون کنی ....[/FONT]
[FONT=&quot]یه کلبه چوبی ...یه شب کویر پر از ستاره ..یه آسمون فقط و فقط مال خودت ..یه جفت چشم که بهت دروغ نگه ...غروب دریا...و شایدم ارتفاع یه کوه ..[/FONT]
[FONT=&quot]..چرا اصلا تو رویاهام از خونه و ماشین و شغل و مو قعیت چیزی دیده نمی شه؟!!
[/FONT]
[FONT=&quot]امشب سر مستم ..امشب سرشارم ..از حسی که حسش نکردم ..من سرشارم از قلبی که لمسش نکردم ..از گرمایی که تو تنم ننشست ..[/FONT]
[FONT=&quot]پس چرا میگم سرشارم ..[/FONT]
[FONT=&quot]من کم توقعم!![/FONT]
[FONT=&quot]!!![/FONT]
[FONT=&quot].." وقتی آدم های یک رابطه..آدم های تلافی می شوند یعنی آن رابطه دارد به قهقرای خودش می رود ..همین کافیست برای تمام نگفته هایمان ..برای تمام فاصله هایمان"[/FONT]
[FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]"می خوام اولین نفر باشم !هستم؟"[/FONT]
"خودم"
 

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم
»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند
.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت
.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند



«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
 

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز
مانع!

#########

در زمان هاي قديم پادشاهي تخته سنگي را در وسط جاده قرار

داد و براي اينكه عكس العمل مردم را ببيند،خودش را جايي

مخفي كرد!بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت

از كنار تخته سنگ مي گذشتند،بسياري هم غرولند مي كردند

كه اين چه شهري است كه نظم ندارد!حاكم شهر عجب مرد

بي عرضه اي است،با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از

وسط جاده بر نمي داشت!

نزديك غروب يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود،

به سنگ نزديك شد!بارهايش را زمين گذاشت،وبا هر زحمتي

بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت . ان را كناري نهاد!

ناگهان كيسه اي را ديد كه وسط جاده و زير تخته سنگ قرار

داده شده بود!كيسه را باز كرد و داخل ان سكه هاي طلا و يك

يادداشت پيدا كرد!پادشاه در ان يادداشت نوشته بود:

هر سدو مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي

باشد!
 

majid.ph

عضو جدید
درخواست

درخواست

بچه ها هرکی یه جمله از ته ته ته دلش بگه لطفا از تو وبلاگی یا جای کپی نکنید ...

یه جمله که واقعا بهش ایمان دارید

مرسی
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
می تونم 2 تا جمله بگم؟؟
"می خواستم اولین نفر باشم ..هستم؟"
..
"من دوست دارم ..می دونی؟!!"
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]ای عاشقان....ای مهربان....ای شب زنده داران راه عشق ..بر من خرده نگیرید....[/FONT]
[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]...من دلخوش به فانوسم؟؟؟؟[/FONT]
[FONT=&quot]ماه من از آن دیگریست...[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]و امید برایم کورسویی بیش نیست...[/FONT]
[FONT=&quot]منتظر باید بود....دلخوش باید بود ...[/FONT]
[FONT=&quot]آنکس را که نمی دود از انتهای راه چه باک؟؟..[/FONT]
[FONT=&quot]من دلخوش به بی کرانه ی نورم ....[/FONT]
[FONT=&quot]برایم چه سود.....ماهتابی که مرا به یاد تلالو چشمانت نمی اندازد؟[/FONT]
[FONT=&quot]من دلخوش به کورسوی دورم.....برایم کافیست اندک نوری که حتی از دور از نگاهت می گیرم....[/FONT]
[FONT=&quot]برایم چه سود؟؟..[/FONT]
[FONT=&quot]انتظاری که تو را برایم به ارمغان نمی آورد؟[/FONT]
[FONT=&quot]...برایم چه سود...ابهامی که هرگز مرا به جواب نمی کشاند....[/FONT]
[FONT=&quot]تو از آن دیگری هستی...و من اینجا در نقطه ای که نمی دانم متعلق به کجاست در انتظارم...[/FONT]
[FONT=&quot]انتظار....چه واژه نامانوسی!!![/FONT]
[FONT=&quot]دیگر سال هاست از این روزها می گذرددیگر چه سود!!!انتظاری که پایانش بن بست باشد..[/FONT]
[FONT=&quot]برایم چه سود؟احساسی که سال هاست کنج قلبم متروک مانده است..[/FONT]
[FONT=&quot]..آری من دلخوش به سرابم....[/FONT]
[FONT=&quot]سراب را ازمن دریغ ندار...[/FONT]
[FONT=&quot]آری ..دلخوش به فانوسم.....ماه من از آن دیگریست...[/FONT]
[FONT=&quot]بر من خرده نگیرید ای دانایان!!![/FONT]
[FONT=&quot]من التهاب جانسوز یک عبورم....[/FONT]
[FONT=&quot]من تبلور نگاه یک رازم....[/FONT]
[FONT=&quot]بر من خرده نگیرید...من جامانده از روز و شبم....[/FONT]
[FONT=&quot]آنکس که راهی ندارد ماندن را چه باک؟...[/FONT]
[FONT=&quot]من تبسم انتهای یک لبخندم....[/FONT]
[FONT=&quot]آنکس که چاره ایی ندارد از هراسیدن چه باک؟؟[/FONT]
[FONT=&quot]من دلخوش به فانوسم ...ماه من از آن دیگریست...[/FONT]
[FONT=&quot]بر من خرده نگیرید..[/FONT]
[FONT=&quot]من گمشده ی تاریخم...[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]اندیشه هایتان را بگذارید در اتاق انتظار...[/FONT]
[FONT=&quot]کمی با احساس من گام بردارید....[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]برمن خرده نگیرید..من جاودانه کرده ام ..احساس پر کشیده ام را....[/FONT]
[FONT=&quot]مرا چه باک!!از نبودن وجودی که جامه وجدان از تن به در کرده..[/FONT]
[FONT=&quot]مرا چه باک!! از بودنی که شرافت را به بهای عریانی به تاراج کشیده!![/FONT]
[FONT=&quot]بر من خرده نگیرید..ای همراهان!![/FONT]
[FONT=&quot]من سال هاست دریا را در سراب می بینم ...من تشنه بارانم..[/FONT]
[FONT=&quot]من کویر یک رویا یم....[/FONT]
[FONT=&quot]من دلخوش به فانوسم ..ماه من از آن دیگریست ...[/FONT]
[FONT=&quot]کمی آهسته تر برو....کمی اهسته تر ....بهار را گفته ام ارمغان راهت باشد ...گام هایش نزدیک است....[/FONT]
[FONT=&quot]من در امتداد یک راه بی پایانم ..من گمشده ی یک لحظه ام...[/FONT]
[FONT=&quot]من سرشاز از کلامی بودم که نگاهم شد ...من تک ستاره کور سوی انتظارم ...[/FONT]
[FONT=&quot]من غریب غربتم .....من انتهای یک مسیر بی عبورم ...[/FONT]
[FONT=&quot]بر من خرده نگیرید ای همسفران!!![/FONT]
[FONT=&quot]..من سرشار از نبودن یاری بودم که پرواز را اصل اول بودن دانست ....[/FONT]
[FONT=&quot]من کلام نگاهی بودم که کمال را در رفتن معنا داد...[/FONT]
[FONT=&quot]من اوج تلالو انتظاری شدم ..که از خدا صبر دید و صبر دید وصبر....[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]بر من خرده نگیرید ...[/FONT]
[FONT=&quot]کمی با احساس من گام بردارید...[/FONT]
[FONT=&quot]من دلخوش به فانوسم ..ماه من از آن دیگریست ..[/FONT]
[FONT=&quot]مرا چه باک!!!نبودنی که خدا را در هر لحظه به یادم آورد ..[/FONT]
[FONT=&quot]مرا چه باک!!بودنی که خدا را از لحظه هایم به وداع بکشاند ...[/FONT]
[FONT=&quot]برایم چه سود ..همراهی که ارزش گام هایم را نداند ..نفهمد ....!![/FONT]
[FONT=&quot]برایم چه سود ...ماندنی که احساس بودن درآن جای نگیرد!![/FONT]
[FONT=&quot]من سرشار از احساسم ..از حسی که خدا را جاودنه دانست ...از یادی که خدا را ارمغان راهم کرد..از خدایی که به من آموخت!!تو بهترین انسان زمانه ات خواهی شد...[/FONT]
[FONT=&quot]از خدایی که نور امید را در آخرین لحظات انتظارم در من رویاند ...[/FONT]
[FONT=&quot]بر من خرده نگیرید ای عارفان!!![/FONT]
[FONT=&quot]من از خدای شما هیچ نمی دانم....[/FONT]
[FONT=&quot]من از رویا و کلام شما هیچ نمی فهمم...[/FONT]
[FONT=&quot]من از سلوک و عروج شما در حیرانم؟!![/FONT]
[FONT=&quot]من تنها دلخوش به فانوسم ...ماه من از آن دیگریست ...
"خودم"
[/FONT]
 

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها هرکی یه جمله از ته ته ته دلش بگه لطفا از تو وبلاگی یا جای کپی نکنید ...

یه جمله که واقعا بهش ایمان دارید

مرسی

همیشه با آرزوهات زندگی کن و اونا رو باور کن مطمئن باش به حقیقت تبدبل می شن
من امتحان کردم به این می گن قدرت فکر
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا