داستان ماهيتابه و...

bahram3

عضو جدید
کاربر ممتاز
۱ ـ هدیه


فروشنده پرسيد:شما نمي خواهيد واسه همسرتون چيزي بخريد؟

مرد با دست پاچگي ماهيتابه ي بزرگي برداشت.

آن را برانداز کرد.سری برای فروشنده تکان داد:همین خوبه.

زن با دلخوری از فروشگاه خارج شد.

۲ ـ دوست داشتن



- تو منو بيشتر دوست داري يا مامانُ؟

دخترك كمي فكر كرد:اول تو روُ.نه، اول هر دوتاتون ُ

صورت مرد را بوسيد:تو اول منو دوست داري يا مامانُ ؟

مرد بدون اين كه فكر كند،جواب داد:معلومه عزيزم كه تو رو دوست دارم.

- مامان چي؟

- اون منُ تو رو ول كردُ رفت.

دخترك لبخند زد:بر مي گرده. من كه مي دونم هنوز دوستش داري.

و چرخ هاي ويلچر را به حركت در آورد.
 

Ice Dream

عضو جدید
کاربر ممتاز
۱ ـ هدیه


فروشنده پرسيد:شما نمي خواهيد واسه همسرتون چيزي بخريد؟

مرد با دست پاچگي ماهيتابه ي بزرگي برداشت.

آن را برانداز کرد.سری برای فروشنده تکان داد:همین خوبه.

زن با دلخوری از فروشگاه خارج شد.

۲ ـ دوست داشتن



- تو منو بيشتر دوست داري يا مامانُ؟

دخترك كمي فكر كرد:اول تو روُ.نه، اول هر دوتاتون ُ

صورت مرد را بوسيد:تو اول منو دوست داري يا مامانُ ؟

مرد بدون اين كه فكر كند،جواب داد:معلومه عزيزم كه تو رو دوست دارم.

- مامان چي؟

- اون منُ تو رو ول كردُ رفت.

دخترك لبخند زد:بر مي گرده. من كه مي دونم هنوز دوستش داري.

و چرخ هاي ويلچر را به حركت در آورد.
:surprised::surprised:
 

Similar threads

بالا