بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم
نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای به خار هجر ما را سفته دل
رحمتی کن بر من آشفته دل

رنگ رویم سربسر کرد آشکار
سر اندر سالها بنهفته دل

قصهٔ آتش، که در جان منست
بر زبان آب چشمم گفته دل

بر امید آنکه او را غم خوری
پیش خار غم چو گل بشکفته دل

سینهٔ ما را، که خلوتگاه تست
از غبار هر خیالی رفته دل

پیش ازینم هر کسی می‌داد پند
لیک از کس پند ناپذرفته دل

شرح بیداری و شبهای ترا
اوحدی، زین پس مگو با خفته دل
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی خواهد آمد
به این بیندیش !
هیچ پیامی ، آخرین پیام نیست
و هیچ عابری آخرین عابر .
کسی مانده است که خواهد آمد. باور کن !
کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد.
بنشین به انتظار !:cry:
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
کو را به سر کشته هجران گذری بود

آن دوست که ما را به ارادت نظری هست
با او مگر او را به عنایت نظری بود

من بعد حکایت نکنم تلخی هجران
کان میوه که از صبر برآمد شکری بود

رویی نتوان گفت که حسنش به چه ماند
گویی که در آن نیم شب از روز دری بود

گویم قمری بود کس از من نپسندد
باغی که به هر شاخ درختش قمری بود

آن دم که خبر بودم از او تا تو نگویی
کز خویشتن و هر که جهانم خبری بود

در عالم وصفش به جهانی برسیدم
کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود

من بودم و او نی قلم اندر سر من کش
با او نتوان گفت وجود دگری بود

با غمزه خوبان که چو شمشیر کشیدست
در صبر بدیدم که نه محکم سپری بود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در دوستی چــون آیــنـــه در مهـر چو مــادر

نرمی زگل و عشق زپروانه بیاموز

چون شمع بزن تیشه به عمر شب و ظلـمــت

رندی تو ز دُردی کش میخانه بیاموز

بــا مـهــر بـــرون کن دَدِ خشم از تن و جانت

آواز خوش از بلبل مستانه بیاموز

پــیــوستــه تــو پـیـغـامـبر عشق و صفا باش

دلدادگی از دلبر جانانه بیاموز

بــا مــهــر تـــو صـیـقـل بــزن آیـیـنـه قــلـبـت

صــافــی زصـفـای دل دیوانه بیاموز

بــرگیـــر غبـــار غــمـــی از قـــلــب حــزیـنی

پــاکـیــزگــی از زمــزم آن خانه بیاموز

پیــوستـــه بـــه کسب ادب و علم وهنر کوش

صد درس تو ازمسجد و میخانه بـیاموز

جـــاویــــد بــکـــن هـــردو جـهــان نـام بلندت

مهــرازل از صــاحـب این خانه بیاموز​
 

shimikarbordi

عضو جدید

گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانه ای

عاقلان پیداست کز دیوانگان ترسیده اند

من بدین زنجیر ارزیده ام که بستندم به پای

کاش می پرسید کس کایشان به چند ارزیده اند

دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین

ای عجب آن سنگها را هم ز من دزدیده اند

سنگ می دزدند از دیوانه با این عقل و رای

مبحث فهمیدنی ها را چنین فهمیده اند

عاقلان با این کیا ست عقل دور اندیش را

در ترازوی چو من دیوانه ای سنجیده اند

از برای دیدن من بارها گشتند جمع

عاقلند آری چو من دیوانه کمتر دیده اند

جمله را دیوانه نامیدم چو بگشودند در

گر بد است ایشان بدین نامم چرا نامیده اند

کرده اند از بی هشی بر خواندن من خنده ها

خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده اند

من یکی آئینه ام کاندر من این دیوانگان

خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده اند

آب صاف از جوی نوشیدم مرا خواندند پست

گر چه خود خون یتیم و پیرزن نوشیده اند

خالی از عقلند سرهائی که سنگ ما شکست

این گناه از سنگ بود از من چرا رنجیده اند

به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند

غیر از این زنجیر گر چیزی به من بخشیده اند

سنگ در دامن نهندم تا در اندازم به خلق

ریسمان خویش را با دست من تابیده اند

ما نمی پوشیم عیب خویش اما دیگران

عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده اند

ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان

دفتر و طومار ما را زان سبب پیچیده اند

ما سبکساریم از لغزیدن ما چاره نیست

عاقلان با این گرانسنگی چرا لغزیده اند

پروین اعتصامی
:(





 

fahime7

عضو جدید
با چشمان تو
مرا به الماس ستارگان نیازی نیست
با اسمان بگو
شاملو
 

peyman20

عضو جدید
: اگر باران ببارد چتري خواهم شد براي تو..
چه انديشه غريبی است اين انديشه ها
وقتی به تو مي انديشم دلم برای خودم تنگ ميشود.
در آن تنهايی که ياد و خاطره تو بندی می شود بر تارو پود ذهنم.
چه خوش است انديشيدن به تو و نوشتن از تمام آن لحظات غمبار بی تو بودن.
دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی
آدم دلتنگ که می شود چه فکرهاکه نميکند..
چه انديشه ها که در خيال خود ندارد.
وچه روياها که گاه خنده را طرحی ميکند برلبان وگاه غم را بغضی ميکند شکسته در گلو تا در پی بهانه اين اشکی شود جاری بر گونه ها.
چه دلگیرند اين لحظات.
نمی دانم كه غنيمت شمارمش يا بر تمام اين انديشه های از هم گسيخته و لغزيده در ذهن انديشه های ديگری يابم كه چه بايد بكنم.
راستی من چه كاری بايد بكنم..
نمی دانم،نمی دانم، نمی دانم
ای كاش تو بدانی.
نمی توانم بنوسم هر چند كه بايد از خيلی چيزها بنويسم و شايد تو بعدها برايم خيلی چيزها بگويی.
هر چه كه هست بيا شريك شبنم ساده زندگی باشيم
به خود دروغ نگوييم وبه هم..
بگذاريم كه انديشه های سبز پيچكی شود بر ذهن.
وبگذاريم كه خيال فاصله های جدايی افتاده را طی كند
و حس كنيم آنچه را كه دوست داريم..
زمان آن نيست كه هر چه دلم می خواهد بگويم
اما..
اگر باران ببارد چتري خواهم شد براي تو

ف . پ.
 

peyman20

عضو جدید
داني از زندگي چه مي خواهم ؟ /من تو باشم ،تو، پاي تا سر تو / زندگي گر هزار باره بود / بار ديگر تو بار ديگر تو / آري آغاز دوست داشتن است / گر چه پايان راه ناپيداست / من به پايان دگر نينديشم / که همين دوست داشتن زيباست !!!!!!!!!!!!!!!!!
(فروغ فرخزاد)
 

peyman20

عضو جدید
آبي،خاكستري،سياه حميد مصدق هم خوبه
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي تو ام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي تو ام
....
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز


فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است

دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است

بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را ... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

...

به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه میگویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گریه می گیردم، از بیهده خندیدن گل **** که همین خنده شود، خود سبب چیدن گل
چه نیاز است به چیدن؟ که دل انگیزتر است **** بر سر شاخه ی فیروز نشان، دیدن گل
آنقدر زود شود پرپر و بر باد رود **** که نماند به کسی، فرصت بوییدن گل
می شکستند که دستی، سوی هر گل نرود **** می شنیدند اگر، نغمه ی نالیدن گل
چمن و باغ و درختان، همه در وجد آیند **** زین به هر سوی گراییدن و رقصیدن گل
گل دلیلی است که تا جلوه ی حق را نگریم **** بهر چیدن نبود، علت روییدن گل
بس که از نازکی ساعد گل می ترسم **** گریه می گیردم، از بیهده خندیدن گل
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر

سینه گو شعله آتشکده فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر

دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر

سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر

حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طرهٔ طرار دگر

راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
 

sohrab sepehri

عضو جدید
من نمیدانم که چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست:gol: واژه باید خود باران باشد....:heart:
تقدیم به تمام عاشقان سهراب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
دلم این جاست بده تا به سلامت بروم

ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز
نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم

گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی
تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم

ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست
از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت
هیچ وصل بی جدایی نیست این را گفت و رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت
هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه سوزاندن خود را گذاشت
اعتبار سربلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت
موج راز سر به مهری به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت
شعر از:فاضل نظری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر تو بازنگردی
اميد آمدنت را به گور خواهم برد
و كس نمی داند
كه در فراق تو ديگر

چگونه خواهم زيست؟
چگونه خواهم مرد؟

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
امشب به قصه دل من گوش مي کني
فردا مرا چو فصه فراموش مي کني

اين دُر هميشه در صدف روزگار نيست
مي گويمت ولي تو کجا گوش مي کني

دستم نمي رسد که در آغوش گيرمت
اي ماه با که دست در آغوش مي کني

در ساغر تو چيست که با جرعه نخست
هشيار و مست را همه مدهوش مي کني

مي جوش مي زند به دل خم بيا ببين
يادي اگر ز خون سياووش مي کني

گر گوش مي کني سخني خوش بگويمت
بهتر ز گوهري که تو در گوش مي کني

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگر نوش مي کني

سايه چو شمع شعله در افکنده اي به جمع
زين داستان که با لب خاموش مي کني


هوشنگ ابتهاج

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو ترک سیم برم صبحدم ز خواب درآمد
مرا ز خواب برانگیخت و با شراب درآمد

به صد شتاب برون رفت عقل جامه به دندان
چو دید دیده که آن بت به صد شتاب درآمد

چو زلف او دل پر تاب من ببرد به غارت
ز زلف او به دل من هزار تاب درآمد

خراب گشتم و بیخود اگر چه باده نخوردم
چو ترک من ز سر بیخودی خراب درآمد

نهاد شمع و شرابی که شیشه شعله زد از وی
چو باد خورد چو آتش به کار آب درآمد

شراب و شاهد و شمع من و ز گوشهٔ مجلس
همی نسیم گل و نور ماهتاب درآمد

شکست توبهٔ سنگینم آبگینه چنان خوش
کزان خوشی به دل من صد اضطراب درآمد

چو توبهٔ من بی دل شکستی ای بت دلبر
نمک بده ز لبت کز دلم کباب درآمد

بیار باده و زلفت گره مزن به ستیزه
که فتنه از گره زلف تو ز خواب درآمد

شراب نوش که از سرخی رخ چو گل تو
هزار زردی خجلت به آفتاب درآمد

که می‌نماید عطار را رهی که گریزد
که همچو سیل ز هر سو نبید ناب درآمد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را

جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
آن نیست جای رندان با آن چکار ما را

گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
می زاهدان ره را درد و خمار ما را

درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما را

ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را

آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت
کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را

عطار اندرین ره اندوهگین فروشد
زیرا که او تمام است انده گسار ما را
 

mare

عضو جدید
سنگ تراش،سنگ تراش تو نقش بی ستونی
تندیسی از امید بتراش تا بماند یادگار،تا بماند یادگار
بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش
سنگی از معدن زر، بهر مزارم بتراش
روی سنگ قبر من، عکسی از چهره زیبای نگارم بتراش
بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش
بنویس ای سنگ تراش،عاقبت شدم فداش
بنویس تا بدونه عمرم و دادم براش،عمرم و دادم براش
بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش
رو نوشته های سنگ قبرمن،تو با خون جگرم رنگی بزن
در کنار دل صد پاره من ، جلوه ای از یک دل سنگی بکن
سنگ تراش پائین این دل بنویس
{عاشق زاری رو کشته با جفاش}
بس که روز و شب می جنگید با دلم،سایه ای از یک خروس جنگی بکن
بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش
روز آشنائیمون رو تنه درخت بید
یار بی وفای من عکس دو تا دل و کشید
گفت: یکی از اون دلا فدای اون یکی میشه
عاقبت کشت دلم و تا که به آرزوش رسید،عاقبت کشت دلم و تا که به آرزوش رسید
بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش
سنگی از معدن زر بهر مزارم بتراش
روی سنگ قبر من،عکسی از چهره زیبای نگارمبتراش
بنویس ای سنگ تراش،عاقبت شدم فداش
بنویس تا بدونه عمرم و دادم براش،عمرم و دادم براش
بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش
بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
کو را به سر کشته هجران گذری بود

آن دوست که ما را به ارادت نظری هست
با او مگر او را به عنایت نظری بود

من بعد حکایت نکنم تلخی هجران
کان میوه که از صبر برآمد شکری بود

رویی نتوان گفت که حسنش به چه ماند
گویی که در آن نیم شب از روز دری بود

گویم قمری بود کس از من نپسندد
باغی که به هر شاخ درختش قمری بود

آن دم که خبر بودم از او تا تو نگویی
کز خویشتن و هر که جهانم خبری بود

در عالم وصفش به جهانی برسیدم
کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود

من بودم و او نی قلم اندر سر من کش
با او نتوان گفت وجود دگری بود

با غمزه خوبان که چو شمشیر کشیدست
در صبر بدیدم که نه محکم سپری بود
 

Dandalion

عضو جدید
مولوي-ديوان شمس

مولوي-ديوان شمس

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر کی هست ز خوبی قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کی آن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست
وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
 

آیاتای

عضو جدید
ناشناس

آه، ای ناشناس ناهمرنگ
بازگو، خفته در نگاه تو چیست؟
چیست این اشتیاق سرکش و گنگ
در پس دیده ی سیاه تو چیست؟
چیست این؟ شعله یی ست گرمی بخش
چیست این؟ آتشی ست جان افروز
چیست این، اختری ست عالمتاب
چیست این؟ اخگری ست محنت سوز
بر لبان درشت وحشی ی تو
گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست
لیک در دیده ی تو لبخندی ست
که چو او، هیچ خنده زیبا نیست
شوق دارد، چو خواهش عاشق
از لب یار شوخ دلبندش
شور دارد، چو بوسه ی مادر
به رخ نازدانه فرزندش
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
نگهی سخت آشنا داری
دل ما با هم است پیوسته
گرچه منزل زما جدا داری
آه، ای ناشناس! می دانم
که زبان مرا نمی دانی
لیک چون من که خواندم از نگهت
از رخم نقش مهر می خوانی

سیمین بهبهانی
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا