غزل و قصیده

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد

احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود می​خورند منعم و درویش
روزی خود می​برند پشه و عنقا
حاجت موری به علم غیب بداند
در بن چاهی به زیر صخره صما
جانور از نطفه می​کند شکر از نی
برگ​تر از چوب خشک و چشمه ز خارا
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه خرما
از همگان بی​نیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا
پرتو نور سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا می​کند که موی بر اعضا
هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بارخدایا مهیمنی و مدبر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کروبیان عالم بالا
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گف
ت ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دنبال دل کمند نگاه کسی مباد
این برق در کمین گیاه کسی مباد

از انتظار، دیدهٔ یعقوب شد سفید
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد

از توبهٔ شکسته، زمین گیر خجلتم
این شیشهٔ شکسته به راه کسی مباد

یا رب که هیچ دیده ز پرواز بی محل
منت‌پذیر از پر کاه کسی مباد

لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پی‌گسسته پناه کسی مباد

در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار، جرم و گناه کسی مباد

صائب دلم سیاه شد از کثرت گناه
این ابر تیره پردهٔ ماه کسی مباد
 

م.سنام

عضو جدید
دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است

چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است


هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است

بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است


غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون

بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است


ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد

بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است


هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست

با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است


در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری

نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است


تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر

از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا دانی که بی‌تو حال چونست
به هر مژگان هزاران قطره خونست

تنم در بند هجر تو اسیرست
دلم در دست عشق تو زبونست

غم عشق تو در جان هیچ کم نیست
چه جای کم که هر ساعت فزونست

به وجهی خون همی بارم من از دل
که در عشق توام غم رهنمونست

اگر بخشود خواهی هرگز ای جان
بر این دل جای بخشایش کنونست
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفته​ست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای توسوختیم
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم
عمری که سوختیم برای تو سوختیم
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم
دیشب که یار انجمن افروز غیر بود
ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من رسیدم به لب جوی وفا

دیدم آن جا صنمی روح فزا

سپه او همه خورشیدپرست

همچو خورشید همه بی‌سر و پا


بشنو از آیت قرآن مجید

گر تو باور نکنی قول مرا


قد وجدت امراه تملکهم

اوتیت من کل شیء و لها


چونک خورشید نمودی رخ خود

سجده دادیش چو سایه همه را


من چو هدهد بپریدم به هوا

تا رسیدم به در شهر سبا
 

م.سنام

عضو جدید
بگذار که آتش بزنم حاشیه ام را
تا پر کنم از عطر وجودت ریه ام را

کارم شده تلقین بکنم غصه ندارم
افسردگی مطلق هر ثانیه ام را

زیباتر از آنی که به تشبیه بگنجی
نظم تن تو ریخت به هم قافیه ام را

من مرد عمودی زمین بودم و امروز
از مرحمت عشق ببین زاویه ام را

در هندسۀ گیج جهان آنچه مهم است
اسم تو سند خورده دل عاریه ام را

توجیه من این است دلم مال خودم نیست
با قاعدۀ عشق بخوان فرضیه ام را

((امید صباغ نو))
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
حال دل با تو گفتنم هوس است ... خبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بین که قصه فاش ... از رقیبان نهفتنم هوس است

شب قدری چنین عزیز و شریف ... با تو تا روز خفتنم هوس است

وه که دردانه‌ای چنین نازک ... در شب تار سفتنم هوس است

ای صبا امشبم مدد فرمای ... که سحرگه شکفتنم هوس است

از برای شرف به نوک مژه ... خاک راه تو رفتنم هوس است

همچو حافظ به رغم مدعیان ... شعر رندانه گفتنم هوس است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باز آهنگ جنون میزنی ای تار امشب

گویمت رازی و در پرده نگهدار امشب

آنچه زان تار سر زلف کشیدم شب و روز

مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب

هر کجا می نگرم جلوه کند نقش نگار

کاش یک بوسه دهد زینهمه رخسار امشب

سوزی و ناله بیجا نکنی ای دل زار

خوب با شمع شدی همدل و همکار امشب

ای بسا شب که به روز تو نشستیم ای شمع

کاش سوزیم چو پروانه بیکبار امشب

آتشست این نه سخن بس کن ازین قصه عماد

ورنه سوزد قلمت ، دفتر اشعار امشب


 

ehsan-shimi

عضو جدید
نالد به حال زار من امشب سه تار من

این مایه تسلی شب های تار من

ای دل ز دوستان وفادار روزگار

جز ساز من نبود کسی سازگار من


در گوشه غمی که فراموش عالمی است

من غمگسار سازم و او غمگسار من


اشک است جویبار من و ناله سه تار

شب تا سحر ترانه این جویبار من


چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه

یادش به خیر خنجر مژگان یار من


رفت و به اختران سرشکم سپرد جای

ماهی که آسمان بربود از کنار من


آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود

ای مایه قرار دل بیقرار من


در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من


از چشم خود سیاه دلی وام میکنی

خواهی مگر گرو بری از روزگار من


اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان

بیدار بود دیده شب زنده دار من


من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک

بختش بلند نیست که باشد شکار من


یک عمر در شرار محبت گداختم

تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من


من شهریار ملک سخن بودم و نبود

جز گوهر سرشک در این شهریار من
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
لحظه های ناب

لحظه های ناب

عمر ما چون تندبادی رفت و گویی خواب بود

وان بنای آرزوها خانه یی بر آب بود

وه چه شب ها دولت بیدار بر در حلقه زد

لیکن از نا هوشیاری بخت ما در خواب بود

از دل گوری شنیدم پند قارون را که گفت

در کف دنیا پرستان سیم و زر سیماب بود


روشنی ها در پریشانی بود دل بد مکن

هر کجا ویرانه یی دیدم پر از مهتاب بود

گفت با من مردم چشمم که قحط مردمیست


جست و جو کردم بسی این کیمیا نایاب بود

موج بنیان کن شو و دریای طوفان خیز باش

مرگ بر آن کس که عمری رفت و خود مرداب بود

دولت شب ها و توفیق دعا از دست رفت

لحظه ی معراج ما آن لحظه ی ناب بود

.
.
.

مهدي سهيلي

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران

دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم

بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم

گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمی‌دانیم

چون دلارام می‌زند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم

دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم

مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم

هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم

تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم

تو به سیمای شخص می‌نگری
ما در آثار صنع حیرانیم

هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم

ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی

وای بر من تن تنها و غم دنیایی

تیرباران فلک فرصت آنم ندهد

که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی

لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست

حیف از ناله معصوم هزارآوایی

آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی

گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی

من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت

در همه شهر به شیرینی من شیدایی

تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود

از چراغی که بگیرند به نابینایی


همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش

بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی

گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر

با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی

انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی

از جمال و عظمت چون افق دریایی

دست با دوست در آغوش نه حد من و تست

منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است

گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زنده‌اند آنها که پیش چشم خوبان مرده‌اند
مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپرده‌اند

چشم سرمستان دریاکش نگر وقت صبوح
تا ببینی چشمه‌ها را کاب دریا برده‌اند

ما برون افتاده‌ایم از پردهٔ تقوی ولیک
پرده سازان نگارین همچنان در پرده‌اند

درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر رانده‌اند
خون دل در صحن شادروان بجوش آورده‌اند

ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی
گرم کن خامان عشرتخانه را کافسرده‌اند

اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشانده‌اند
از نسیم گلشن وصلش روان پرورده‌اند

بردل رندان صاحب‌درد اگر آزارهاست
پارسایان باری از رندان چرا آزرده‌اند

خیز خواجو وز در خلوتگه مستان درآی
نیستانرا بین که ترک ملک هستی کرده‌اند

قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر
زانکه مردان سالها در گوشه‌ها خون خورده‌اند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
نی را ز ناله من در جان شکر دمیده

در سایه‌های عشقت ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جان‌ها تا عرش برپریده

ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین
از آب عشق رسته وین آهوان چریده

دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو
هر دیده خویشتن را در آینه بدیده
 

م.سنام

عضو جدید
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوش
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رفتي ولي كجا ؟ كه به دل جا گرفته اي

دل جاي توست ، گرچه دل از ما گرفته اي

ترسم به عهد خويش نپايي و بشكني

آندل كه از منش به تمنا گرفته اي

اي نخل من كه برگ و برت شد ز ديگران

داني كز آب ديده من پا گرفته اي ؟

بگذار تا ببينمش اكنون كه مي رود

اي اشك از چه راه تماشا گرفته اي ؟



علي اطهري كرماني
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت

زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت

نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت

دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد
برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت

گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش
ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت

چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق را با گفت و با ایما چه کار

روح را با صورت اسما چه کار

عاشقان گوی‌اند در چوگان یار

گوی را با دست و یا با پا چه کار


هر کجا چوگانش راند می‌رود

گوی را با پست و با بالا چه کار


آینه‌ست و مظهر روی بتان

با نکوسیماش و بدسیما چه کار


سوسمار از آب خوردن فارغست

مر ورا با چشمه و سقا چه کار


آن خیالی که ضمیر اوطان اوست

پاش را با مسکن و با جا چه کار


عیسیی که برگذشت او از اثیر

با غم سرماش و یا گرما چه کار


ای رسایل کشته با نادی غیب

رو تو را با گفت و با غوغا چه کار
 
آخرین ویرایش:

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر

جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر

این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت

رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر


من رها کردم جگر را هرچ خواهد گو بشو

بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر


بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد

گوشه‌ای سرمست خفتم فارغم از خیر و شر


گر بیاید غم بگویم آنک غم می‌خورد رفت

رو به بازار و ربابی از برای من بخر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دهقان سامانی

دهقان سامانی

اشکم از دیده ی نمناک برآید بیرون

بی تو این خون شده دل، پاک بر آید بیرون

کشته ی تیغ غمت را چو بخوانی، تاحشر

ناله اش از دل صد چاک برآید بیرون

تلخکامی دهدم دست ز شیرین دهنت

زهر این درد ز تریاک بر آید بیرون

به جز از مار دو زلف تو نمی پندارم

کسی از عهده ی ضحاک بر آید بیرون

خاک فرهاد شد از حسرت شیرین و هنوز

نعره اش از جگر خاک برآید بیرون

پای تا کم بسپارید که من دانم و خضر

چشمه ی زندگی از تاک برآید بیرون

چشم یار ار نگرد چهره ی خود را درآب

خون از آن نرگس بی باک برآید بیرون

با سر زلف تو "دهقان" نبوَد جایش خاک

مرغ این دام ز افلاک بر آید بیرون
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال
که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال

دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند
چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مردست در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست
که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به درنرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زکوه زندگی

زکوه زندگی

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست


ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست

لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند
این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست

عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه لطف آله کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکوه زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه آب زندگی توشه راه کردنست

خود برسان به شهریار ایکه درین محیط غم
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو حریف من شدی ای مه دلستان من
همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من

ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو

دل شده‌ست سر به سر آب و گل گران من


پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم

گر چه که در یگانگی جان تو است جان من


در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم

فضل توام ندا زند کان من است آن من
......................
......................
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده​ای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همایون کرمانی

همایون کرمانی

ازبس که دیده دل همه جا جلوه گر کند تورا
نبود مجال دیده که بیند دگر تورا
منظور جان اهل دلی جلوه کن به ناز
تا بنگرند مردم صاحب نظر تو را
خود با خبر زسوز درون منی به لطف
حاجت اشک نیست کهآرد خبر تو را
شد روز روشنم سیه و موی سپید
اینم گواه عشق به شام و سحر تورا
دارو عزیز گرمی مهرت که چشم من
آرد همیشه لعل زخون جگر تو را
اشکی است پاک جان همایون اشارتی
بنما که هدیه آورد این مختصر تو را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم

گهی بر درد بی درمان بگریم
گهي بر حال بـي سامان بخنـدم

نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم

گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم

سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم

وگر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می پسندم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا