حکایت زرد علی

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زرد علی

اين داستان كوتاه در وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفت تا اينكه نويسنده ملزم شد هركجا واژه ي سبز به كار رفته به زرد تغيير دهد

از زرده ميدان تا زردوار

شاگرد راننده اتوبوس مرتب داد مي زد : زردوار ، زردوار ... بدو حركت كرديم ... زردوار جا نموني

زردعلي نفس زنان خودش را به اتوبوس رساند ، نوجواني زرده رو كه هنوز پشت لبش زرد نشده بود ، يك كيسه گوجه زرد را به زور با خود حمل مي كرد، بعد از اين كه كيسه ي گوجه زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت نفسي كشيد و سوار شد

حق داشت نفس نفس بزند ، طفلكي از زرده ميدان تا ترمينال با آن بار سنگين گوجه زرد پياده آمده بود

زردعلي چند ماهي ميشد كه از زردوار آمده بود تهران براي كار ، او در يك مغازه ي زردي فروشي شاگرد شده بود ، تمام روز با ميوه جات و زرديجات سر و كار داشت و گاهي به سفارش مشتري زردي هم پاك مي كرد، آخر وقت ها هم فلفل زرد هاي درشت را به سفارش كبابي محل جدا مي كرد. حالا در موسم زرد بهار با اشتياق فراوان قصد برگشت به روستاي سرزردشان را داشت. دلش براي خوردن زردي پلو كنار خانواده پر مي زد، فكر مي كرد امسال حتما خواهرش دوباره براي باز شدن بختش تمام وقت زرده گره زده است، در اين بهار كاملا زرد با آن زرده زاران بكر و دست نخورده ، دويدن روي تپه هاي سرزرد ، غلطيدن روي زرده ها ديوانه اش كرده بود

هنوز شاگرد راننده فرياد مي كرد: زردوار بدو كه حركت كرديم زردوار بدو .........

راننده اتوبوس داشت براي همكارش تعريف مي كرد كه چطور مامور راهنمايي رانندگي بر سر عبور از چراغ زرد كه زرد نبود بلكه زرد بود او را متوقف و طلب رشوه كرده بود

زردعلي بيقرار حركت كردن اتوبوس بود ، از سر بي حوصلگي تزئينات جلوي اتوبوس را از نظر مي گذراند، خرمهره هاي آويزان از آينه - دسته گلها و زرده هاي روي داشبورد پرچم زرد و سفيد و قرمز ايران - شعري كه قاب شده به ستون وسط چسبيده بود (من چه زردم امروز) و

كنار زردعلي سيدي با شال و كلاه زرد نشسته بود، بيتابي او را كه ديد با لهجه ي زردواري گفت : چيه فرزندم؟ دلت شاد و سرت زرد باد ، چرا اينقدر نگراني؟ زردعلي با ناراحتي جواب داد : اينجوري كه معلومه نصف شب مي رسيم زردوار، سيد كلاه زردش را روي سر جابجا كرد و ادامه داد : بالاخره مي رسيم حالا يك كم دير بشه چه اشكالي داره؟ بعد يك مشت چاغاله ي زرد ريخت تو مشت زردعلي و گفت: برگ زرديست تحفه ي درويش .

تقريبا همه به تاخير در حركت اتوبوس اعتراض داشتند جز دختري با چشمان زرد كه در صندلي سمت چپ زردعلي نشسته بود، و سرگرم خواندن روزنامه ي كلمه زرد بود . در همين بين بود كه ناگهان يكي از نيروهاي ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با تحكم گفت : اين اتوبوس توقيفه، راننده با دستپاچگي پاسخ داد : چرا ؟ ما كه خلافي ... ، ولي قبل از آنكه جمله ي راننده تمام شود با باتوم محكم كوبيد روي شيشه و نعره زد: مرتيكه حالا ديگه اتوبوس زرد تو جاده راه ميندازي؟

مسافرها از ترس يكي يكي پياده مي شدند، راننده قصد اعتراض به مامور را داشت كه پيرمردي او را نصيحت كرد : زبان سرخ سر زرد مي دهد بر باد ... زردعلي هاج و واج مانده بود

دختر چشم زرد آرام زمزمه مي كرد: دستهايم را در باغچه مي كارم ... زرد خواهد شد ...مي دانم، مي دانم
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

خیلی باحال بود.....:biggrin: :biggrin: :biggrin: :biggrin: :biggrin:
:gol:

دلم شکسته تر از شیشه های شهر شماست

شکسته باد...دلی کاینچنینمان می خواست

عالي بود مهران جان
مرسي

قشنگ بود ممنون

خیلی با حال بود... دمت گرم:biggrin::biggrin:

 

samira sadat

عضو جدید
خیلی با حال بود،،،ممنون:biggrin:
البته این طوری که داره پیش میره..بعید نیست هرجا که کلمه یا رنگ سبز هست به کلمه یا رنگ دیگه ای دربیاد..:w09:
 

monrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w25::w25::w25:
:w15::w15::w15:
خیلی با نمک بود... ممکنه کلا حذف کنن سبزو... :crying2:
 

Similar threads

بالا