یاد باد ایام .... مسافر کوچولو ?اکزوپِري با صمد برادر است!

spow

اخراجی موقت
این اساتید هم حاصل یک دوره خاص تاریخی و فرهنگی توی این کشور بودن و بعید میدونم که با همون سرعتی که زیر خاک میرن دوباره متولد بشن.....
حالا توی هر عرصه ای که فکر کنی مثل شعر و طنز و موسیقی....
خبمثلا فرامرز پایور فقط یه آدم نبود که زیر خاک رفت،یه سبک بود، یه نسل از موسیقی ما بود.
میدونی یه جوری مثل نفت میمونه که تجدید ناپذیره.....
تا داریمش حال میکنیم و تا از دست رفت دیگه فقط توی کتابها باید اسمشو بخونی.....

ممنون داداشم
والا جرقه این تاپیک رو درگذشت استاد بی بدیل موسیقی ما پایور تو ذهنم روشن کرد
اره تا کی مرده پرستی؟
بیاییم امروز تغییر کردن رو اغاز کنیم
دمت گرم پسر:gol:

ممنون دوست عزیز خیلی زیبا بود مخصوصا خاطرات .
این اگزوپری و صمد نفهمیدم چیه جریانش.
منظور صمد اقای خودمانه؟

اگه منظور پرویز صیاد باشه که نابغه ایه واقعا .از برادر هم میتونه همخونی بیشتری داشته باشه
;)

ممنون دوست خوبم
اونارو. هم توضیح میدم برات

بعضی مواقع اه میکشم که تو اون دوران متولد نشدم....بعضی مواقع اه میکشم که تو خلا وجود چنین افکاری دست و چا میزنیم تابلکه نسل سوخته و سردرگم امروز بتونه چیزی برای افتخار کردن پیدا کنه....خستگی فرهنگی....قشنگترین کلمه ای بود که براش انتخاب کردی!
کاش روزی برسه که این نسل راه صحیح خودشو برای رفع این کسالت و فعال سازی فرهنگ ادبیاتی پیدا کنه
روح همه بزرگان اندیشمند شاد
خیلی خیلی ازت ممنونم....تاپیکت بینهایت ارزشمنده:gol::gol::gol:

نه عزیز
بعضی وقتها این ماهاییم که ارزو میکنیم یه چندسالی اینورتر یا اونورتر تقدیر پدرومادرمون برای تصمیمشون رقم میخورد
تا از اوج التهابها کمکی دور بمانیم
اره این خستگی یه فرایند مکانیکیه که موجب بدترین خسارتها میشه والانم فرهنگمون داره به این درد دچار میشه
ممنون گلم خیلی لطف داری:gol:

خيلي راحت منظور خودشو ميرسوند ، بيان شيوايي داشت. گرچه الانم چنين اشخاصي هستند ولي بايد خاموش بمونند و اين خيلي براشون سخته.
ممنون كه باعث شدي آشنايي بقيه بيشتر بشه:gol:

ممنون یاسی جونم
باید این افکار بازخوانی وبه روز بشن تا جوونای مملکتمون این همه سردرگمی رو به تاریخ بسپرن
ممنون :gol:
 

spow

اخراجی موقت
شیوایی و روانی بیان با طنز سادش بی نظیر بود من رو یاده گل آقا انداخت! راستش اینها نوعی سرمایه ملی هستند که کمتر به جامعه معرفی شده اند اما باید تلاش کنیم از لا به لای خیلی از برگه های تاریخ ادبیات معاصر خیلی ها هستند که هنوز دیده نشده اند که شاید حرفهایشان تحولی در صنعت ادبی کشور یا فرهنگ عمومی ایجاد کنه. هر کس که در حوزه فعالیت میکنه باید اشخاص بزرگی رو که نا شناخته ماندن به جامعه معرفی کنه
بد نیست یادی از گل آقا کنیم



ممنونم احسان جان
دستت درد نکنه عزیز
ماها وظیمونه به هرنحوی که شده این کرختی رو از بین ببریم
اره یاد همه اساتید از اونایی که ندیدیمشون مثل جبلیها ووووتا اونایی که هستن وباید برامون الگو باشن بخیر
ممنون:gol:
چه قدر خاطراتش جالب بود.با ذهن آدم بازی میکرد.هی پراکنده میشد و دوباره جمع میشد وای خیلی خوشم اومد:w40:
خدا بیامرزتش
وقتی سنم خیلی کم بود جذب رنگ آمیزی مجله میشدم سنم که بالا رفت مجذوب طنزش البته درکی نداشتم اصل قضیه رو نمیگرفتم اجتماعی فکر نمیکردم ولی طنزش قشنگ بود
خاطرات خوبی واسم باقی گذاشت.خاطرات خیلی خوب:victory:

خیلی ممنون منیره جان
دستت درد نکنه گلم:gol:

من اینجا بی دعوت اومدم ولی حیفم اومد نظرندم:w16::w16:
واقعا زیبا تو دل برو بود.
مرسی بابت این همه ذوق و سلیقه.
این یه بیت منو محسور خودش کرد :من مث ِ تو يه عمره که، سکن ِ اين ستاره ام!
اسير ِ تنهايي شدم، دنبال ِ راه ِ چاره ام!?




دایی جون دعوت میخواد مگه
شما صاحب اختیارید
ماهم داریم اب وجارو میکنیم حیات خلوت دلتنگیهامونو
خیلی خیلی ممنون گلم:gol:

سلام داداش سجاد گل
بازم مثل همیشه گل کاشتی ;)

هیچ عبارت دیگه ای بجز خستگی فرهنگی نمیتونست اینقدر کوتاه و در عین حال جامع و کامل منظور رو برسونه...
جای خالی اون عزیزان که احساس میشه و خواهد شد...
یعنی یه روزی میشه که جای خالی ما هم احساس بشه... ؟!:w20::w19:

از اینکه با این عزیزان بزرگ و بزرگان عزیز بیشتر آشنامون میکنی ممنونم :w27:

البته همیشه تا وقتی یه چیزی یا کسی هست قدرشو نمیدونیم و بعد از از دست دادنش افسوسشو میخوریم....
شاید همین الان که داریم افسوس از دست دادن بعضی چیزا یا کسا رو میخوریم بتونیم چیزا یا کسای دیگه ای که قراره بعدا افسوسشونو بخوریم، درکشون کنیم، قبل از اینکه از دستشون بدیم...:w20::gol:

رفیق
شرمندمون نکن
امیدواریم بتونیم دینمونو خوب ادا کنیم
ممنون:gol:
 

spow

اخراجی موقت
سلام به همه و مخصوصا" صاحب خونه:gol:
من که هر وقت یاد گذشتگان میوفتم که کم بهشون و به طرز فکرشون و منششون و خلاصه به باوراشون توجه میشه و از اون مهمتر بزرگانی که در همین زمان وجود دارند و در خفقان بعضی دکتر نماها نمیتونند روشنگری فکری کنند، بغض میکنم و دلم حسابی میگیره.:cry:
بهر حال از این کار قشنگت تشکر میکنم عزیزم:gol:
یاشا کیشی:D
ایشون چوخ دوزدی;)

اختیار داری داداش گلم
صاب خونه وصاب اختیاری
ما فقط در رکاب دوستان گلمونیم
سنده یاشا گول اوغلان:gol:

انقد خسته‌ام که اصلن نمی دونم چی به چی شد :cry:


درست میشه جاویدجان
بهتره این خستگی رو ازروحمون از فکرمون دور کنیم
ممنون:gol:

.... ....

اسپاو عزیز برای حفظ یاد اونها یک ... باید خونده بشن و نشر بشن...... دو... باید ما جوونها نذاریم که قلم اونها رو زمین بمونه ... قلم رو برداریم و به راهشون ادامه بدیم.
هر سَری یه ایده و هر قلمی یه طرز بیانی داره .
اینه که از پویایی نخواهیم موند.

یکی با نوشته
یکی با قلمو
یکی با موسیقی و شعر
یکی با نمایشنامه و فیلم

ممنون فرناز عزیز
راهکارهای بسیار خوبی هستند عزیز
تا جایی که میتونیم تا جایی که از دستمون برمیاد به این مهم کمک کنیم
زنده باشی عزیز
ممنون:gol:

وووووووووووووای به جونه خودم نباشه به جونه بروبچ :w07::w07: انققققققققده اینا ریش سفید هست که اصلا آدم روش نمی شه نطق کنه!!!!!:whistle:
وووووووووالا بوخودا.......:w02:
در کل با وجوده اینکه از بیان این صوبتا داررررم از شرم و حیا سرازیر میشم ولی خب دیگه چه میشه کرد باس حرف دلو زدددددددددددد....:lol::lol:
اسپاو جان راستشو بخوای من یغما گلرویی رو نمی شناسم....ولی از چیزایی که نوشتی خوشم اومدش....یه جورایی بی ریاست!!!!!
ممنون.....:w23:

الان بیشتر اشناتون میکنم باهاشون:D:gol:
 

spow

اخراجی موقت
حیف شد که رفت

به یاد وفکر اونایی باشیم که هنوز بین ما هستند
افکار رفتگان را به روزرسانی کنیم وبهشون بها بدیم
ممنون:gol:

وقتی هستن قدرشونو نمی دونیم وقتی رفتن تازه می فهمیم کی بودن.
خدایش بیامرزد.

ممنون گلم
قدر داشته هامونو بیشتر بدونیم:gol:

بعضي چيزها و بعضي آدم‌ها به همراه آثارشان در زمان و مکان مي‌درخشند و کمي آنسوتر و کمي فراتر از اعماق دروني آدم‌ها را، در قرق ماندگار بي‌ خود در مي‌آورند.
وبعد از مدتي از نبودشان...تازه يادمان ميافتد كه آآآآآآآه افسوس و صداندوه ..چه شدند و به كجا شدند...يغما گلروييها كجايند...كيومرث صابريها...و تنها بي آنكه قدمي در راهشان برداريم افسوس مي‌خوريم
و تنها براي كاهش درد وجدانهايمان به ياد لحظه‌هاي بودنشان، ورق‌هاي سراسر «حرف حسابشان » را نقل و نبات محافل ادبي و سياسي و انتقاديمان ميكنيم...تا بلكه كام تلخمان شيرين شود.
شايد هنوزم طنزنويسان قوي بنويسند و شايد در آينده آدم‌هاي بزرگ ديگري بيابند که در طنز يد طولايي داشته باشند اما ديگر «گل آقا و يغما و صمد » نمي‌شوند.

به يادشان لبخندي تلخ و گزنده بر لبانمان مينشانيم.
:gol:


متشكرم اسپاو جان...دست مريزاد عزيز:w27:

ممنون عزیز
واقعا با خوندن مطالب دوستان واین همه لطفی که برام داشتن
با یاداوری خاطراتی که همیشه برامون زنده هستند موهام سیخ میشن وتنم میلرزه
از همه عزیزانی که اومدن ولطف کردن ونوشتند ممنونم
ایشالا که در لحظه لحظه زندگیتون کامیاب باشید:gol::gol:

سررشته ای ندارم
فقط می دونم که هرچه از دل برآید ، لاجرم بر دل نشیند

ممنون سجاد جان
خیلی زیبا بود

تشکراتم تموم شده

ممنون خواهر گلم
لطف داری:gol::gol:

ممنونم SPOW عزيز خيلي زيبا بود .. مثل هميشه ..عالي و پر محتوا ...اين نشان از يك دل پر درد و زيبايي نهفته در كلام داره همچين شديد ..روي هم رفته عالي ... عالي .. عالي ...
ممنون گلم:gol:

متشکرم SPOW عزيز خيلي زيباو پر محتوا بود ..
به نظر من حفظ فرهنگ یه وظیفه است که هیچ وقت از کسی ساقط نمیشه...
کاری که خیلی از بزرگای فرهنگی ما پیش از این براش تلاش کردن و الان به ما نوبت ماست...
باز هم سپاس :gol::gol::gol:


مطمئنا همینطوره
امید که حافظان خوبی برای فرهنگ تضعیف شدمون باشیم:gol:
 
  • Like
واکنش ها: losi

spow

اخراجی موقت
آنتوان دو سنت‌اگزوپری (به فرانسوی:‎Antoine de Saint Exupéry ‏) ‏ (۲۹ ژوئن ۱۹۰۰ - ۳۱ ژوئیه ۱۹۴۴) نویسنده و خلبان اهل فرانسه بود.


آغاز زندگی

او فرزند سوم ژان دو سنت‌اگزوپری بود و در ۲۹ ژوئن سال ۱۹۰۰ در شهر لیون به دنیا آمد. پدر و مادر او اهل لیون نبودند و در آن شهر نیز سکونت نداشتند، بنابراین تولد آنتوان در لیون کاملاً اتّفاقی بود. چهارده سال بیشتر نداشت که پدرش مرد و مادرش به تنهایی نگهداری و تربیت او را به عهده گرفت. دوران کودکی او با یک برادر و دو خواهر در سن‌موریس و مول که املاک مادربزرگش در آنجا بود سپری شد و او دورهٔ دبستان را در مان به پایان رسانید. در آغاز دورهٔ دبیرستان نزد یکی از استادان موسیقی به آموختن ویلن پرداخت. در ۱۹۱۴ برای ادامه تحصیل به سوئیس رفت. آنتوان در دوران تحصیل در دبستان و دانشکده، گاهی ذوق و قریحهٔ شاعری و نویسندگی خود را با نگاشتن و سرودن می‌آزمود و اغلب نیز مورد تشویق و تقدیر دبیران و استادانش قرار می‌گرفت. در سال ۱۹۱۷ تنها برادرش فرانسوا به بیماری روماتیسم قلبی درگذشت و بار مسئولیّت خانواده یکباره به گردن او افتاد.
بزرگسالی

اگزوپری قصد داشت به خدمت نیروی دریایی درآید، امّا موفّق نشد به فرهنگستان نیروی دریایی راه یابد. به همین دلیل او در ۲۱ سالگی به عنوان مکانیک در نیروی هوایی فرانسه مشغول به کار شد و در مدّت دو سال خدمت خود، فنّ خلبانی و مکانیک را فراگرفت، چنان که از زمرهٔ هوانوردان خوب و زبردست ارتش فرانسه به شمار می‌رفت. در سال ۱۹۲۳ بعد از اتمام خدمت سربازی قصد داشت به زندگی معمولی خود بازگردد و حتی مدتی نیز به کارهای گوناگون پرداخت، ولی بالاخره با راهنمایی و اصرار یکی از فرماندهان نیروی هوایی که سخت به او علاقمند بود، به خدمت دائمی ارتش در آمد. بعد با پروازهای بسیارش به سرزمینهای گوناگون و به میان ملّت‌های مختلف با زیبایی‌های طبیعت و چشم اندازهای متنوّع جهان و با جامعه‌های گوناگون آشنا شد و طبع حسّاس و نکته سنجش بیش از پیش الهام گرفت و از هر خرمنی خوشه‌ای یافت. سالها در راه‌های هوایی فرانسه-آفریقا و فرانسه-آمریکای جنوبی پرواز کرد. در ۱۹۲۳ پس از پایان خدمت نظام به پاریس بازگشت و به مشاغل گوناگون پرداخت و در همین زمان بود که نویسندگی را آغاز کرد.

سنت اگزوپری جوان به دختر زیبایی دل بسته بود که خانواده دختر به سبب زندگی نامنظم و پرحادثه هوایی با ازدواج آن دو مخالفت کردند. نشانه‌ای از این عشق را در اولین اثرش به نام "پیک جنوب" Courrier Sud (1929) می‌توان دید. در سال ۱۹۲۵ داستان کوتاهی از او به نام «مانون» در یکی از گاهنامه‌های پاریس چاپ شد امّا کسی او را در زمرهٔ نویسندگان به‌شمار نیاورد، و خود او نیز هنوز به راستی گمان نویسندگی به خود نمی‌برد. در همین اوان بود که برای یک مأموریت سیاسی به میان قبایل صحرانشین مور در جنوب مراکش رفت و چون به خوبی از عهده اجرای این مأموریّت برآمد مورد تشویق فرماندهان و زمامداران وقت قرار گرفت. «پیک جنوب» اثر دیگر اگزوپری یادگار زمانی است که نویسندهٔ هوانورد در میان قبایل صحرانشین مراکش به سر می‌برد. هنگام بازگشت به فرانسه نخستین ره آوردی که با خود آورد، دستنویس کتاب پیک جنوب بود. او این نوشته را به وسیلهٔ پسر عمویش به چند تن از ادیبان و نویسندگان فرانسه نشان داد، و آنان بیش از حدّ انتظار تشویقش کردند. در همین اوان یکی از ناشران سرشناس پاریس قراردادی برای انتشار پیک جنوب و چند نوشته دیگر با او بست و آنگاه اگزوپری به ارزش کار خود پی برد.

در سال ۱۹۲۷ برای انجام مأموریت دیگری به آمریکای جنوبی رفت و در آنجا وقت بیشتری برای پیگیری افکار خویش یافت. دو کتاب جالب او به نام «زمین انسان‌ها» و «پرواز شبانه» یادگار آن زمان است. ، شهرت نویسنده با انتشار داستان "پرواز شبانه" Vol de Nuit آغاز شد که با مقدمه‌ای از آندره ژید در ۱۹۳۱ انتشار یافت و موفقیت قابل ملاحظه‌ای به دست آورد. حوادث داستان در آمریکای جنوبی می‌گذرد و نمودار خطرهایی است که خلبان در طی توفانی سهمگین با آن روبرو می‌گردد و همه کوشش خود را در راه انجام وظیفه به کار می‌برد. پرواز شبانه داستانی است در ستایش انسان و صداقت او در به پایان رساندن مسئولیت اجتماعی و آگاهی دادن از احساس و ندای درون آدمی. این داستان برنده جایزه فمینا گشت. سنت‌اگزوپری در طی یکی از پروازهایش که با سمت خبرنگار جنگی به اسپانیا رفته بود، مجروح گشت و ماه‌ها در نیویورک دوران نقاهت را گذراند. در این دوره "زمین انسان‌ها" Terre des Hommes را نوشت که در ۱۹۳۸ منتشر شد. نویسنده در این اثر نشان می‌دهد که چگونه انسانی که در فضای بی‌پایان خود را تنها می‌یابد، هر کوه، هر دره و هر خانه را مصاحبی می‌انگارد که درواقع نیز نمی‌داند دوست است یا دشمن. سنت‌ اگزوپری در این داستان تجربه غم‌انگیز زندگی را با تحلیلی درونی آمیخته است که از طراوت ولطف فراوان سرشار است. زمین انسان‌ها به دریافت جایزه بزرگ آکادمی فرانسه نایل آمد.

در سال ۱۹۳۰ بار دیگر به فرانسه بازگشت و در شهر آگه که مادر و خواهرش هنوز در آنجا اقامت داشتند، عروسی کرد. در سال ۱۹۴۱ اثر زیبای او به نام پرواز شبانه که مورد تقدیر و تحسین آندره ژید نویسندهٔ بزرگ فرانسوی واقع شده بود، منتشر گردید و چندی نگذشت که به چند زبان اروپایی ترجمه شد و مقام ادبی و شخصیّت هنری اگزوپری را به اثبات رسانید. در سال ۱۹۳۵ با هواپیمای خود در کشورهای مدیترانه‌ای سفر کرد و بیش از پیش با زیبایی‌های محیط آشنا شد. سپس در کشورهای آلمان نازی و اتّحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده آمریکا به گردش پرداخت و از هریک از آن کشورها و از این سفرهای تفریحی و سیاسی نوشته‌ای اندوخت و ارمغانی آورد که در روزنامه‌ها و مجلّه‌های پاریس به چاپ می‌رسید. در سال ۱۹۳۷ از آمریکا بازگشت ولی چون براثر سانحه هوایی که در گواتمالا برای هواپیمای او پیش آمد، سخت آسیب دیده بود، مدّتی بستری شد.

در سال ۱۹۳۹ اثر معروف اگزوپری به نام زمین انسان‌ها برای نخستین بار منتشر شد و چندان مورد توجّه واقع شد که از طرف فرهنگستان فرانسه به دریافت جایزه نایل شد. اگزوپری در همان سال بار دیگر به آلمان رفت و به رهبری اوتو آبتز مرد سیاسی آلمان هیتلری و مدیر انجمن روابط فرهنگی و فرانسه از مدارس برلن و از دانشگاه دیدن کرد. به هنگام بازدید از دانشگاه، از استادان پرسید که آیا دانشجویان می‌توانند هرنوع کتابی را مطالعه کنند و استادان جواب دادند که دانشجویان برای مطالعه هرنوع کتابی که بخواهند آزادند ولی در شیوهٔ برداشت و نتیجه گیری اختیار ندارند، زیرا جوانان آلمان نازی به جز شعار «آلمان برتر از همه» نباید نظر و عقیده‌ای داشته باشند. اگزوپری در همان چند ساعتی که در دانشگاه و دبیرستانها به بازدید گذرانید، از فریاد مدام «زنده باد هیتلر» و از صدای برخورد چکمه‌ها و مهمیزها ناراحت بود، در هنگام بازگشت به اوتو آبتز گفت: من از این تیپ آدمها که شما میسازید خوشم نیامد. در این جوانها اصلاً روح نیست و همه به عروسک کوکی میماند. اوتو آبتز بسیار کوشید تا با تشریح آرا و نظرات حزب نازی نظر نویسندهٔ جوان را با خود همداستان کند ولی موفّق نشد.
آمریکا

پس از تسلیم کشور فرانسه به آلمان، اگزوپری به آمریکا تبعید شد و کتابهای زیبایی چون «قلعه»، «شازده کوچولو» و «خلبان جنگی» را در سالهای تبعید نوشت. سنت‌اگزوپری که به هنگام جنگ خلبان جنگی شده بود، پس از سقوط فرانسه، به آمریکا گریخت و در ۱۹۴۲ حوادث زندگی خود را به صورت داستان "خلبان جنگ" Pilore de guerre منتشر کرد که گزارشی بود از ناامیدی‌ها و واکنشهای روحی خلبانی در برابر خطرهای مرگ و اندیشه‌ها و القای شهامت و پایداری. اثر کوچکی که در آمریکا نوشته شده بود به نام "نامه به یک گروگان" Letter a un otage در ۱۹۴۳ منتشر شد. حوادث این داستان در ۱۹۴۰ به هنگامی می‌گذرد که نویسنده از لیسبون، پایتخت پرتغال، پرواز می‌کند و آخرین نگاهش را به اروپای تاریک که درچنگال بمب و دیوانگی اسیر است، می‌افکند. به چشم او حتی کشورهایی چون پرتغال که ظاهراً از جنگ برکنار است، غمزده‌تر از کشورهای مورد تهدید یا ویران شده به نظر می‌آید و با آنکه مردمش آسایشی دارند، همه چیز در شبحی غم‌انگیز فرورفته است.
شازده کوچولو
نوشتار اصلی: شازده کوچولو

در ۱۹۴۳ شاهکار سنت‌اگزوپری به نام "شازده کوچولو" Le Petit Prince انتشار یافت که حوادث شگفت‌آنگیز آن با نکته‌های دقیق و عمیق روانی همراه است. شازده کوچولو یکی از مهم‌ترین آثار اگزوپری به شمار می‌رود که در قرن اخیر سوّمین کتاب پرخواننده جهان است. این اثر از حادثه‌ای واقعی مایه گرفته که در دل شنهای صحرای موریتانی برای سنت اگزوپری روی داده است. خرابی دستگاه هواپیما خلبان را به فرود اجباری در دل آفریقا وامی‌دارد و از میان هزاران ساکن منطقه؛ پسربچه‌ای با رفتار عجیب و غیرعادی خود جلب توجه می‌کند. پسربچه‌ای که اصلاً به مردم اطراف خود شباهت ندارد و پرسشهایی را مطرح می‌کند که خود موضوع داستان قرار می‌گیرد. شازده کوچولو از کتابهای کم‌نظیر برای کودکان و شاهکاری جاویدان است که در آن تصویرهای ذهنی با عمق فلسفی آمیخته است. او این کتاب را در سال ۱۹۴۰ در نیویورک نوشته است. او در این اثر خیال انگیز و زیبایش که فلسفه دوست داشتن و عواطف انسانی در خلال سطرهای آن به ساده‌ترین و در عین حال ژرفترین شکل تجزیه و تحلیل شده و نویسنده در سرتاسر کتاب کسانی را که با غوطه ور شدن و دلبستن به مادّیات و پایبند بودن به تعصّبها و خودخواهیها و اندیشه‌های خرافی بیجا از راستی و پاکی و خوی انسانی به دور افتاده اند، زیر نام آدم بزرگها به باد مسخره گرفته است.
مرگ

به هنگام گشایش جبههٔ دوم و پیاده شدن قوای متّفقین در سواحل فرانسه، بار دیگر با درجه سرهنگی نیروی هوایی به فرانسه بازگشت. در۳۱ ژوئیهٔ ۱۹۴۴ برای پروازی اکتشافی برفراز فرانسه اشغال شده از جزیره کرس در دریای مدیترانه به پرواز درآمد، و پس از آن دیگر هیچگاه دیده نشد. دلیل سقوط هواپیمایش هیچگاه مشخص نشد اما در اواخر قرن بیستم و پس از پیدا شدن لاشهٔ هواپیمایش اینطور به نظر می‌رسد که برخلاف ادعاهای پیشین، او هدف آلمانها واقع نشده است زیرا بر روی هواپیما اثری از تیر دیده نمی‌شود و احتمال زیاد می‌رود که سقوط هواپیما به دلیل نقص فنی بوده است. . چهار سال پس از مرگش "ارگ" Citadelle از او انتشار یافت و چنانکه خود نویسنده در آن اظهار کرده بود، اثری ناتمام است که هرگز پایان نمی‌پذیرد. این اثر شامل مجموعه یادداشتهایی است که سنت اگزوپری از تجربه‌ها و اندیشه‌های زندگی خود بر جای گذارده است.

سنت اگزوپری، نویسنده‌ای شاعر و مخترعی با استعداد و مردی متفکر است. در آثار او که همه حاکی از تجربه‌های شخصی است، تخیلهای نویسنده‌ای انساندوست دیده می‌شود که در دنیای وجدان و اخلاق به سر می‌برد و فلسفه‌اش را از عالم عینی و واقعی بیرون می‌کشد. شخصیت پرجاذبه سنت اگزوپری که نمونه واقعی بلندی طبع و شهامت اخلاقی بود، پس از مرگش ارزش افسانه‌ای یافت و آثارش در شمار پرخواننده‌ترین آثار قرار گرفت.


آثار

* هوانورد(۱۹۲۶)
* پیک جنوب( ۱۹۲۹)
* پرواز شبانه(۱۹۳۱)
* زمین انسان‎ها(۱۹۳۹)
* خلبان جنگ(۱۹۴۲)
* نامه به یک گروگان (۱۹۴۳)
* شازده کوچولو (۱۹۴۳)
* قلعه(۱۹۴۸)(پس از مرگ وی منتشر شد)
* نامه‌های جوانی(۱۹۵۳)(پس از مرگ وی منتشر شد)
* دفترچه ها(۱۹۵۳)(پس از مرگ وی منتشر شد)
* نامه‌ها به مادر(۱۹۵۵)(پس از مرگ وی منتشر شد)
* نوشته‌های جنگ(۱۹۸۲) (پس از مرگ وی منتشر شد)
* مانون رقاص(۲۰۰۷) (پس از مرگ وی منتشر شد)

داستان "شازده کوچولو" نوشته اگزوپری توسط چند تن از مترجمان توانای فارسی از جمله محمد قاضی، ابوالحسن نجفی و احمد شاملو به فارسی برگردانده شده و بارها تجدید چاپ شده است.


اگزوپری که تو موضوع تاپیک ذکرخیرش هم شده یکی از بهترین نویسندگان درزمینه ادبیات کودک بوده وصمد هم منظور صمد بهرنگی هست که متاسفانه انطور که باید وشاید به ادبیات غنی او پرداخته نشده
امید که بیشتر بشناسیمشون
اگه بخواین مجموعه اثارشو براتون قرار میدم
 

spow

اخراجی موقت
صمد بهرنگی

زندگی

صمد در ۱۳۱۸ در محلهٔ چرنداب شهر تبریز به دنیا آمد. پدرش زهتاب بود. پس از تحصیلات ابتدایی و دبیرستان در مهر ۱۳۳۴ به دانشسرای مقدماتی پسران تبریز رفت که در خرداد ۱۳۳۶ از آنجا فارغ‌التحصیل شد. از مهر همان سال آموزگار شد و تا پایان عمر در آذرشهر، ممقان، قاضی جهان، گوگان، و آخی جهان در استان آذربایجان شرقی ایران که آن زمان روستا بودند تدریس کرد.

در مهر ۱۳۳۷ برای ادامهٔ تحصیل در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی به دورهٔ شبانهٔ دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز رفت و هم‌زمان با آموزگاری، تحصیلش را تا خرداد ۱۳۴۱ و دریافت گواهی‌نامهٔ پایان تحصیلات ادامه داد.

بهرنگی در ۱۳۳۹ اولین داستان منتشر شده‌اش به نام عادت را نوشت. که با تلخون در ۱۳۴۰، بی‌نام در ۱۳۴۲، و داستان‌های دیگر ادامه یافت. او ترجمه‌هایی نیز از انگلیسی و ترکی استانبولی به فارسی و از فارسی به ترکی آذربایجانی (از جمله ترجمهٔ شعرهایی از مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و نیما یوشیج) انجام داد. تحقیقاتی نیز در جمع‌آوری فولکلور آذربایجان و نیز در مسائل تربیتی از او منتشر شده‌است.
مرگ

بهرنگی در شهریور ۱۳۴۷ در رود ارس و در ساحل روستای شام‌گوالیک غرق شد و جسدش را چند روز بعد در ۱۲ شهریور در نزدیکی پاسگاه کلاله در چند کیلومتری محل غرق شدنش از آب گرفتند. جنازهٔ او در گورستان امامیهٔ تبریز دفن شده‌است.

نظریات متعدد و مختلفی دربارهٔ مرگ بهرنگی وجود دارد. از روزهای اول پس از مرگ او، در علل مرگ او هم در رسانه‌ها و هم به شکل شایعه بحث‌هایی وجود داشته‌است. یک نظریه این است که وی به دستورِ یا به دستِ عوامل دولت پادشاهی پهلوی کشته شده‌است. نظریهٔ دیگر این است که وی به علت بلد نبودن شنا در ارس غرق شده‌است.

تنها کسی که معلوم شده‌است در زمان مرگ یا نزدیک به آن زمان، همراه بهرنگی بوده‌است شخصی به نام حمزه فراهتی است که بهرنگی همراه او به سفری که از آن باز نگشت رفته بود. اسد بهرنگی، که گفته‌است فراهتی را دو ماه بعد در خانهٔ بهروز دولت‌آبادی دیده‌است، از قول او گفته‌است [۲]: «من این طرف بودم و صمد آن طرف‌تر. یک دفعه دیدم کمک می‌خواهد. هر چه کردم نتوانستم کاری بکنم.»

سیروس طاهباز دراین‌باره می‌نویسد [۳]: «بهرنگی [...] خواسته بود تنی به آب بزند و چون شنا بلد نبود، غرق شده بود. جلال آل‌احمد مرگ بهرنگی را مشکوک تلقی کرد [...] اما حرف بهروز دولت‌آبادی برایم حجّت بود که مرگ او را طبیعی گفت و در اثر شنا بلدنبودن.» اسد بهرنگی شنا بلد نبودن صمد را تأیید می‌کند [۴] ولی دربارهٔ نظر طاهباز و دیگران می‌گوید [۵] «همه از دهان بهروز دولت‌آبادی حرف زده‌اند نه این که واقعاً تحقیقی صورت گرفته باشد [...] تا به حال برخوردی تحقیقی دربارهٔ مرگ صمد نشده‌است.»

طرفداران به قتل رسیدن صمد ادعا می‌کنند که در ماه شهریور رود ارس کم‌آب است و در نتیجه احتمال غرق شدن سهوی وی را کم می‌دانند. اسد بهرنگی کم‌آب بودن محل غرق شدن صمد را تأیید می‌کند و دراین‌باره می‌گوید [۶] «البته بعضی جاها ممکن است پر آب شود. [...] هیچ‌کس نمی‌آید در محلی که جریان آب تند است آب‌تنی یا شنا کند، چه برسد به صمد که شنا هم بلد نبود.» با این وجود تأکید می‌کند [۷]: «البته هیچ‌کس ادعا نمی‌کند که فراهتی مأمور ساواک بود یا مأمور کشتن صمد.»

جزئیات متناقض دیگری نیز دربارهٔ مرگ بهرنگی روایت شده‌است. از جمله اسد بهرنگی گفته‌است [۸]: «جسد [...] صورت و بدنش سالم بود. [...] دو سه تا جای زخم، طرف ران و ساقش بود، چیزی شبیه فرورفتگی. [...] رئیس پاسگاه در صورت‌جلسه‌اش، به جای زخم‌ها اشاره کرد. بعدها البته توی پاسگاه دیگری، این صورت‌جلسه عوض شد». اسد بهرنگی به همین تناقضات به شکل دیگری اشاره کرده‌است، از جمله این که گفته‌است فرج سرکوهی در جایی نوشته‌است که فراهتی گروهی را که به دنبال جسد صمد می‌گشته‌اند (و به گفتهٔ اسد بهرنگی شامل اسد بهرنگی، کاظم سعادتی، و دو نفر از شوهرخواهرهای بهرنگی بوده‌است) همراهی می‌کرده‌است، در حالی که چنین نبوده‌است. [۹]

جلال آل‌احمد شش ماه بعد از مرگ صمد در نامه‌ای به منصور اوجی شاعر شیرازی می‌نویسد «...اما در باب صمد. درین تردیدی نیست که غرق شده. اما چون همه دلمان می‌خواست قصه بسازیم ساختیم...خب ساختیم دیگر. آن مقاله را من به همین قصد نوشتم که مثلاً تکنیک آن افسانه سازی را روشن کنم برای خودم. حیف که سرودستش شکسته ماند و هدایت کننده نبود به آن چه مرحوم نویسنده اش می‌خواست بگوید...» [۱۰]

برادر صمد بهرنگی (اسد بهرنگی) در این باره می‌گویذ:همه می‌دانند که ویژه نامه آرش چند ماهی پس از مرگ صمد بهرنگی منتشر شد و آن موقع هم دوستان نزدیک صمد بر مرگ او مشکوک بودند. با اطلاعاتی که از جریانات تابستان ۴۷ داشتند کشته شدن صمد را وسیله عمله‌های رژیم که شاید ساواک هم مستقیما در آن دست نداشته باشد دور از انتظار نمی‌دانستند. [۱۱]

اسد بهرنگی در قسمت دیگری از این کتاب می‌گوید: «در زمانی که ما در کنار ارس دنبال صمد می‌گشتیم و صمد راداد می‌زدیم مامورین ساواک به حانه صمد آمده و همه چیز را به هم ریخته بودند. میز تحریر مخصوص او را شکسته بودند و نامه‌ها و یادداشت‌هایش را زیر و رو کرده بودند. و اهل خانه را مورد باز جویی قرار داده بودند، و چند کتاب و یادداشت هم برداشته و برده بودند و خوشبختانه کتابخانهٔ اصلی صمد را که در آن طرف حیاط بود ندیده بودند.»

حمزه فراهتی در کتاب خود اظهار می‌کند که «صمد بهرنگی شهید ساختگی شد» و قتل او کار ساواک نبوده‌است. [۱۲]
کتاب‌های منتشر شده در این زمینه

* اشرف دهقانی، «رازهای مرگ صمد»
* حمزه فراهتی «از آن سال‌ها و سال‌های دیگر»
* اسد بهرنگی «برادرم صمد بهرنگی»

آثار

برخی آثار صمد بهرنگی با نام مستعار چاپ شده‌است. از جملهٔ نامهای مستعار وی می‌توان به «ص. قارانقوش»، «چنگیز مرآتی»، «صاد»، «داریوش نواب‌مراغی»، «بهرنگ»، «بابک بهرامی»، «ص. آدام»، و «آدی باتمیش» اشاره کرد.
[ویرایش] قصه‌ها

* بی‌نام - ۱۳۴۴
* اولدوز و کلاغها - پاییز ۱۳۴۵
* اولدوز و عروسک سخنگو - پاییز ۱۳۴۶
* کچل کفتر باز - آذر ۱۳۴۶
* پسرک لبو فروش - آذر ۱۳۴۶
* افسانه محبت - زمستان۱۳۴۶
* ماهی سیاه کوچولو - تهران ، مرداد ۱۳۴۷
* پیرزن و جوجه طلایی‌اش - ۱۳۴۷
* یک هلو هزار هلو - بهار ۱۳۴۸
* ۲۴ ساعت در خواب و بیداری - بهار ۱۳۴۸
* کوراوغلو و کچل حمزه - بهار ۱۳۴۸
* تلخون و چند قصه دیگر - ۱۳۴۲
* کلاغها، عروسکها و آدمها

کتاب و مقاله

* کند و کاو در مسائل تربیتی ایران - تابستان ۱۳۴۴
* الفبای فارسی برای کودکان آذربایجان
* مجموعه مقاله‌ها - تیر ۱۳۴۸
* فولکلور و شعر
* افسانه‌های آذربایجان(ترجمه فارسی) - جلد ۱ - اردیبهشت ۱۳۴۴
* افسانه‌های آذربایجان (ترجمه فارسی) - جلد ۲ - تهران، اردیبهشت ۱۳۴۷
* تاپما جالار ، قوشما جالار (مثلها و چیستانها) - بهار ۱۳۴۵
* پاره پاره (مجموعه شعر از چند شاعر) - تیر ۱۳۴۲
* مجموعه مقاله‌ها
* انشا و نامه‌نگاری برای کلاسهای ۲ و ۳ دبستان
* آذربایجان در جنبش مشروطه

ترجمه‌ها

* ما الاغها! - عزیز نسین - پاییز ۱۳۴۴
* دفتر اشعار معاصر از چند شاعر فارسی زبان
* خرابکار (قصه‌هایی از چند نویسنده ترک زبان) - تیر ۱۳۴۸
* کلاغ سیاهه - مامین سیبیریاک (و چند قصه دیگر برای کودکان) خرداد ۱۳۴۸


آثار درباره او

* صمد جاودانه شد - (علی اشرف درویشیان) - ۱۳۵۲
* کتاب جمعه - سال اول - شماره۶ - ۱۵ شهریور ۱۳۵۸
* منوچهرهزارخانی - «جهان بینی ماهی سیاه کوچولو» - آرش دوره دوم ، شماره ۵ - (۱۸) -آذر ۱۳۴۷
* كندوكاوي در همگامي هاي بهرنگي و ساعدي / عليرضا ذيحق
پانویس

1. ↑ کندوکاو در مسائل تربیتی ایران (انتشار: ۱۳۴۴ خورشیدی)
2. ↑ (باژن، ص ۱۱۴)
3. ↑ (طاهباز، ص ۳۱)
4. ↑ (باژن، ص ۱۱۸)
5. ↑ (باژن، ص ۱۱۶)
6. ↑ (باژن، ص ۱۱۸)
7. ↑ (باژن، ص ۱۱۶)
8. ↑ (باژن، ص ۱۱۲)
9. ↑ (باژن، ص ۱۱۵)
10. ↑ نقل از کتاب خاطرات حمزه فلاحتی
11. ↑ (برادرم صمد بهرنگی ؛ -نشر بهرنگی -تبریز. ..صفحه)۲۳۱
12. ↑ حمزه فراهتی، از آن سالها... و سالهای دیگر چاپ اول، انتشارات فروغ - آلمان، ۱۳۸۵.
 

spow

اخراجی موقت
عمران صلاحی...

زندگی

عمران صلاحی در دهم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران دیده به جهان گشود.

عمده شهرت صلاحی در سال‌هایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه به طور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست می‌نوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشته‌ها «آقای حکایتی» لقب گرفت. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.

صلاحی در سال ۱۳۲۵ به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، و تبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجلهٔ اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد.


عمران صلاحی نوشتن را از مجلهٔ توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزهٔ طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران‌ را با همکاری بیژن اسدی‌پور منتشر کرد که مجموعه‌ای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم می‌سرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.

صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سال‌ها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود. او در سال ۱۳۵۳ با طاهره وهاب‌زاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نام‌های یاشار و بهاره‌است.
درگذشت

عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سی‌سی‌یو بستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. ساعاتی پس از درگذشت وی جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران در برابر بیمارستان توس حاضر شدند.
کتاب‌شناسی

* طنزآوران امروز ایران با همکاری بیژن اسدی‌پور (۱۳۴۹)
* گریه در آب (۱۳۵۳)
* قطاری در مه (۱۳۵۵)
* ایستگاه بین راه (۱۳۵۶)
* هفدهم (۱۳۵۸)
* پنجره دن داش گلیر (۱۳۶۱، به زبان ترکی آذربایجانی)
* رویاهای مرد نیلوفری (۱۳۷۰)
* شاید باور نکنید (۱۳۷۴، چاپ سوئد)
* یک لب و هزار خنده (۱۳۷۷)
* حالا حکایت ماست (۱۳۷۷)
* گزینه اشعار (۱۳۷۸)
* آی نسیم سحری (۱۳۷۹)
* ناگاه یک نگاه (۱۳۷۹)
* ملا نصرالدین (۱۳۷۹)
* از گلستان من ببر ورقی (۱۳۷۹)
* باران پنهان (۱۳۷۹)
* هزار و یک آینه (۱۳۸۰)
* آینا کیمی (به زبان ترکی آذربایجانی، ۱۳۸۰)
* تفریحات سالم
* طنز سعدی در گلستان و بوستان
* زبان‌بسته‌ها (منتخبی از قصه‌های حیوانات به نظم)
* عملیات عمرانی
* خنده سازان و خنده پردازان
* موسیقی عطر گل سرخ
* مرا بنام کوچکم صدا کن
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
زبان فارسي، زبان يك قوم و يا حتي يك ملت نيست، بلكه ميراث مشترك بخش گسترده‌اي از ملل مشرق زمين، در هزاره‌هاست؛ ميراثي كه دربردارنده غني‌ترين انديشه های فلسفي، عرفاني، زيبايي شناسي كلام ، خط و سنن و آداب و رسوم ماندگار انساني است، تاريخ ملت هاست، شكوه توانايي انسان در بروز احساسات و افكار از راه شعر و كلام شاعرانه است. بخش مهمي از تلاش بشريت در رسيدن به انسانيت و انسان شدن است؛

به امید روزی که فرهنگ غنی کشورمون رو حفظ کنیم... :gol:
 
  • Like
واکنش ها: spow

spow

اخراجی موقت
ممنون دختر گلم

پاسداشت اندیشه هایی که حافظ انسانیت باشند
یاد کسانی را زنده نگه داشتن که جان ومالشان را برای اعتلای دانستن....فهمیدن(درد بزرگیست)....انسان بودن وماندن.....وخوبی را پاسداشتن به میان گود اوردند
حفظ گوهر انسانیت به دور از هرزنده باد ومرده باد.....!!
دورشدن از ذلالت خودخواسته
اینها وظیفه من است
وظیفه تو هست
من وتو ما بشویم.....
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی :gol: خیلی قشنگ بود
ز حق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی
چه توفیقـــی از این بهتر که خلقی را بخندانی
روحشون شاد...:gol:



یاد :gol:گل آقا:gol: هم به خیر...





چگونه میشود از خستگی فرهنگی جلوگیری کرد
"خستگی فرهنگی" ترکیب خیلی ملموس و بجایی بود...مختصر و مفید...
تتمّه ی این فرهنگ داره کجا میره؟؟! :cry::cry:
 
  • Like
واکنش ها: spow

spow

اخراجی موقت
مرسی :gol: خیلی قشنگ بود
ز حق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی
چه توفیقـــی از این بهتر که خلقی را بخندانی
روحشون شاد...:gol:



یاد :gol:گل آقا:gol: هم به خیر...






"خستگی فرهنگی" ترکیب خیلی ملموس و بجایی بود...مختصر و مفید...
تتمّه ی این فرهنگ داره کجا میره؟؟! :cry::cry:


ممنون نوشی جونم
خیلی زیبا ودقیق وکامل بیان کردی حق مطلبو
کجا میره؟
 

spow

اخراجی موقت


صمد بهرنگی

صمد بهرنگی در تیرماه 1318 در محله چرنداب تبریز چشم به جهان گشود. با نخستین پدیده ای که آشنا شد: فقر بود و تهیدستی پدر. پدرش کارگری فصلی بود و خرجش همواره بر دخلش تصرف داشت. بعضی اوقات نیز مشک آب به دوش می گرفت و در ایستگاه «وازان» به روس ها و عثمانی ها آب می فروخت. بالاخره فشار زندگی وادارش ساخت تا با فوج بیکارانی که راهی قفقاز و باکو بودند. عازم قفقاز شود. رفت و دیگر باز نگشت. ولی صدایش همیشه در گوش فرزندانش طنین انداز بود: « درس بخوانید تا مثل من کارگر آواره نشوید. سعی کنید حقوق بگیرید. هر چقدر کم باشد. باز بهتر است چون خاطرتان جمع است که آخر ماه پولی می گیرید.»



در چنین خانواده ای بود که صمد جان گرفت و در کنار فقر بزرگ شد. از دوران کودکی کار همدمش بود و بچه های پاپتی همیارش. با آنها در میان خاک و خل «چرنداب» تبریز رشد کرد. بعدها نیز برای آنان و هموندانشان زیست و تادم مرگ برایشان سرود زندگی و مبارزه نوشت. خود درباره زندگیش نوشته است:

« قارچ زاده نشدم بی پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا در آمدم. هر جا نمی بود به خود کشیدم، کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم... مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان. پدرم می گوید: اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید از همین بیشتر نصیب تو نمی شود...»

هیجده ساله بود که پس از اتمام دانشسرای مقدماتی به عنوان معلم راهی روستاهای آذربایجان شد. از همان ابتدا تنها یک هدف داشت؛ آگاهی بخشیدن به مردم زحمتکش و آشنا ساختن آنان با اوضاع و احوال جامعه خویش، همزمان با آن، قلمش نیز چون سلاح برایی در جهت تحقق بخشیدن به خواسته های توده مردم و نیازهایشان به کار افتاد.

نخستین نوشته اش « تلخون» بود که برداشتی است از افسانه های محلی آذربایجان. این نوشته، ابتدا با امضای «ص. قارانقوش» در « کتاب هفته» به چاپ رسید. بعد از تعطیل این نشریه، مقالاتی از صمد بهرنگی در روزنامه « مهد آزادی» تبریز و چندین نشریه دیگر به چاپ رسید. امضاهای صمد در این مقالات، گوناگون است. ولی محتوا دریافت کلی نشان دهنده راهی است که او در پیش گرفته بود . در عین حال در یک فصل مشترک نیز به هم پیوند می خورند: یعنی غلیان و خروش محتوای آنها از زندگی مردم ساده و عامی که در پائین ترین طبقه جامعه جای می گیرند. صمد بعدها نیز در تمامی نوشته هایش ( چه در قصه، چه در تحلیل و بررسی و چه در ترجمه) همین محتوا را دنبال کرد و با الهام از توده، برای توده نوشت. بیشتر قصه ها و ترانه ها را از روستائیان می شنید و پادداشت می کرد.

ناهمگن بودن نحوه آموزش نظام پیشین با شرایط زندگی روستائیان به طور اعم و روستائیان آذربایجان به طور اخص صمد بهرنگی را وادار به نوشتن سلسه مقالاتی ساخت که بعدها با عنوان « کندو کاو در مسائل تربیتی ایران» به چاپ رسید. در این زمینه از زبان صمد می خوانیم:

« از دانشسرا که درآمدم و به روستا رفتم یکباره دریافتم که تمام تعلیمات مربیان دانشسرا کشک بوده است و همه اش را به باد فراموشی سپردم و فهمیدم که باید خودم برای خودم فوت و فن معلمی را پیدا کنم و چنین نیز کردم.»

این کتاب نیز سرنوشتی مشابه با سرنوشت دیگر کتاب ها ارزشمند آن زمان داشت. معیارهای حاکم امپریالیستی مانع از آن بود که میدانی برای عرصه این قبیل اندیشه ها و پیشنهاد های سازنده بوجود آورد. به همین دلیل مسئله شد و به بایگانی رفت.

صمد ضمن تدریس در روستا، کلاس ششم متوسطه را به پایان رسانید و وارد دانشکده ادبیات در رشته زبان انگلیسی تبریز شد. همچنین ترکی استانبولی آموخت، ولی هیچوقت حاضر نشد برای همیشه در شهر بماند. مجددا به روستا بازگشت و کار تدریس روستائیان محروم، را از سر گرفت. هم زمان با آن، نقد و مقاله نوشت. برای کودکان قصه نوشت. کتاب ترجمه کرد. فولکلورهای آذربایجان را جمع آوری کرد و زبان آذری را به ردیف کشید و برایش دستور نوشت. کتاب الفبایی هم آماده ساخت که روش تازه ای بود در جهت آموزش زبان فارسی به کودکان روستائی آذربایجان. قصه هایش را فقط برای کودکان می نوشت آن هم نه کودکان «اطو کشیده» و « عزیزدردانه»، بلکه مخاطب او همواره کودکانی بودند که محرومیت و فقر با گوشت و استخوانشان عجین شده است. قصه های صمد در محتوا ضمن بهره گیری از تمثیل و استعاره از زبانی ساده و روان برخوردار است. شخصیت های اصلی، همه در طبقه محروم جامعه ریشه دارند و تنفر صمد بهرنگی به نظام طبقاتی رژیم وابسته در لابلای جملات آثارش به وضوح محسوس است.

قصد نویسنده اندرزگوئی به کودکان نیست و سعی ندارد از آنان موجودی مطیع و توسری خور بار آورد، بلکه او یاد می دهد که علیه زورگو و ستمگر باید شورید و از اطاعتش شانه خالی کرد. در عین حال آموزش از خود گذشتگی، فداکاری، نادیده گرفتن منافع شخصی را فراموش نمی کند. بهرنگی هدفش این بود که کودکانی اندیشمند بار آورد تا جامعه ای اندیشمند بسازند. با شاگردانش رابطه ای دوستانه داشت و به راستی به آنها عشق می ورزید. به هر روستائی که می رفت کتابخانه ای درست می کرد و شاگردانش را به مطالعه عادت می داد. با پای پیاده در روستاها می گشت و برای روستائیان کتاب می برد. توصیه می کرد حتما کتاب های خوب را بخوانند. بعد درباره کتاب ها با آنها به بحث می نشست و حتی اگر این فرصت را به دست نمی آورد برایشان نامه می نوشت و طی آن با زبانی بسیار ساده، کتابها را بررسی می کرد.

همین روشنگری ها خود کافی بود تا خشم و وحشت رژیم فاسد شاه برانگیخته شود. ابتدا صمد بهرنگی را در تنگناهای بوروکراسی اداره فرهنگ قرار دادند: جریمه اش کردند. تبعیدش کردند. توبیخ اش نمودند و... ولی هیچکدام در روحیه استوار این شیقته واقعی مردم تزلزلی به وجود نیاورد. نگاه کنیم به نامه ای که برای برادرش اسد نوشته و در آن با بی اعتنایی به روش بوروکراتهای فرهنگی پوزخند زده است:

« مرا از آذر شهر به گاوگان فرستادند، 240 تومن از حقوقم کسر کردند که چرا در امور مسخره اداری دخالت کرده بودم. به محض اینکه به گاوگان رسیدم شروع به کار کردم. مثل یک گاو پر کار درس دادم. بعضی ها تعجب میکردند که چرا با این همه ظلمی که بهت رسیده، باز هم جانفشانی میکنی، این آدم ها فقط نوک بینی شان را میدیدند، نه یک قدم آن دورتر را. خودم را به گاوگان عادت دادم و بی اعتنا کار کردم ... سعی کن بی اعتنا باشی. اما نه اینکه کار نکنی و بیکاره باشی. ها! غرض رفتن است نه رسیدن. زندگی کلاف سردرگمی است. به هیچ جا راه نمی برد. اما نباید ایستاد. این که می دانیم نخواهیم رسید: نباید ایستاد . وقتی هم که مردیم، مردیم به درک!»

و به راستی که صمد هیچگاه نایستاد. وحشت نکرد از اینکه به آنچه می خواست ، نرسد. چراکه زندگی را «بی اهمیت» و « کلاف سردرگمی» می دانست. رفت، رفت و رفت تا ماهی سیاه کوچولوی خود را دنبال کند . و جلادان رژیم شاه با گستردن دام در بستر راهش، او را به «ارسی» فرستادند که ماهی سیاه کوچولو و دیگر «ماهیان» رفته بودند. غافل از اینکه صمد و صمدها با پیوستن به ارس، به هدفشان رسیده بودند. چه او و امثالش در موج های ارس پیچیدند، خروشیدند. به طغیان بدل گشتند. همچون سیل خروشانی در سراسر ایران جاری شدند و ستون امپریالیزم حتی برای یک مقطع بسیار کوتاه هم که شده به لرزه در آورند، در هم شکستند و خرد کردند.
 

spow

اخراجی موقت
ياد آر زشمع مرده ، يادآر !

" مراد شعر، ميرزاجهانگيرخان شيرازي ست"

اي مرغ سحر ! چو اين شب تار
بگذاشت زسر سياهكاري
وز نفخه روحبخش اسحار
رفت از سرخفتگان خماري
بگشوده گره ز زلف زرتار
محبوبه نيلگون عماري
يزدان به كمال شد پديدار
و اهريمن زشتخو حصاري
يادآر زشمع مرده ! يادآر !
اي مونس يوسف اندر اين بند !
تعبير عيان چو شد تو را خواب ،
دل پر ز شعف ، لب از شكر خند
محسود عدو ، به كام اصحاب
رفتي بر يار و خويش و پيوند
آزادتر از نسيم و مهتاب
زان كو همه شام با تو يك چند
در آرزوي وصال احباب
اختر به سحر شمرده ، يادآر !
چون باغ شود دوباره خرم
اي بلبل مستمند مسكين !
وز سنبل و سوري و سپرغم
آفاق نگارخانه چين
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده زكف زمام تمكين ،
زان نوگل پيشرس كه در غم
نا داده به نار شوق تسكين ،
از سردي دي فسرده ، يادآر !
اي همره تيه پورعمران
بگذشت چو اين سنين معدود ،
وان شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعد خويش مشهود ،
وز مذ بح زر چو شد به كيوان ،
هر صبح شميم عنبر و عود ،
زان كو به گناه قوم نادان ،
در حسرت روي ارض موعود
بر باديه جان سپرده يادآر !
چون گشت زنو زمانه آباد
اي كودك دوره طلايي
وز طاعت بندگان خودشاد
بگرفت ز سرخدا خدايي !
نه رسم ارم ، نه اسم شداد
گل بست زبان ژاژ خايي
زان كس كه زنوك تيغ جلاد
ماخوذ به جرم حق ستايي ، تسنيم وصال خورده ، يادآر
 

spow

اخراجی موقت

كمتر از مور


كشد موري گران تر چند صد بار
ز سنگيني خود باري به فرسنگ
نشايد بود باري كمتر از مور
به نمكين و وقار و فر و فرهنگ
كم از موري نيم آخر چه ترسم
زبعد منزل و بار گرانسنگ

وطن پرستي


هنوزم زخردي به خاطر در است
كه در لانه ماكيان برده دست
به منقارم آن سان به سختي گزيد
كه اشكم ، چو خون از رگ ، آن دم جهيد
پدرخنده بر گريه ام زد كه هان !
وطنداري آموز از ماكيان
 

spow

اخراجی موقت

نامه به عمران

خب

«حالا حكايت ماست»

ما مانده‌ايم و كمي مرگ

كه قطره‌چكاني هر روزه نصيب‌مان مي‌شود.

*

آخر برادرم، عمران!

ارزش داشت زندگي

كه به‌خاطر آن بميري؟

 

Similar threads

بالا