سلام دوستان من مطلبی رو در سایت زیر خوندم که براتون بخشی از اون رو میذارم تا بخونید چون مطلب طولانی هست و ضمنا یک تجربه شخصی هست ترجیحا از محلی که خود شخص نوشته بخونید بهتره. بنابراین برای تشویقتون بخشی از اون رو میذارم و بقیش رو از آدرس زیر بخونید. امیدوارم تاثیر بذاره و به سوالاتمون جواب بده. روی من تاثیر خوبی داشت. چون من همین الان حس خوبی نداشتم و با خوندن این مطلب شور و عشق عجیبی پیدا کردم و یاد دوست جون مهربونمون یعنی خدای ناز و مهربون افتادم. یا حق.
آدرس:
http://www.cloob.com/club/post/show/clubname/positive/topicid/610778
با اجازه بزرگتر ها و بقیه عزیزان
روزگاری مثل گوسفند های سانتیاگو به آب و غذا قانع بودم ، به محیطم عادت کرده بودم و اونقدر به توانایی های خودم تکیه کرده بودم که فکر می کردم به دنیا اومدم تا دنیا رو متحول کنم برای همین دلم نمی خواست چیزی یا کسی رو از دست بدم ، همش حس مالکیت داشتم و همیشه ته وجودم نگران و مضطرب بودم _بیش از حد نرمال).
وقتی با خدا هم کلام می شدم نماز که فقط به قبله ای می خوندم که من رو به جهنم نفرسته چون می خواستم آخرت رو هم مثل دنیام بسازم ، بعد از نماز خواسته ها رو به خدا می گفتم بعد براش راه کار می دادم و وقتی به جوابی که میخواستم نمی رسیدم می گفتم که خب خدایا کار تو نیست بی خیال! دیگه به خدا نمی گفتم ! اگر هم از خدا می خواستم نگران بودم ! کاری که خودم انجام می دادم من رو آروم می کرد ولی چیزی رو که به خدا می سپردم نگران بودم که استغفرالله خدا از پسش بر می یاد یا نه !!!
(این قسمت هایی که نوشتم شما رو یاد زندگی یه کافر نمی ندازه ؟ کافر به خدا که شاخ و دم نداره که)
2 عامل من رو تکون داد :......................