کسي که در تکاپوي دست يابي به هدفي کوچک باشد، بايد کمي از خود مايه بگذارد ولي آن کسي که در جست وجوي هدفي متعالي و بزرگ است، بايد هر آن چه در توان دارد، در طبق اخلاص بگذارد و تقديم کند. "جيمزآلن"
آيا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنيده ايد؟ مي دانيد او چگونه يک امپراطوري بزرگ که او را ميليونر کرد، بنا نهاد و عادت هاي غذايي ملتي را تغيير داد؟
زماني که شروع به فعاليت کرد، مرد بازنشسته اي بود که طرز سرخ کردن مرغ را مي دانست، همين و بس. نه سازماني داشت و نه چيز ديگر. او مالک رستوران کوچکي بود و چون مسير بزرگراه اصلي را تغيير داده بودند، داشت ورشکست مي شد. اولين چک تأمين اجتماعي را که گرفت، به اين فکر افتاد که شايد بتواند از طريق فروش دستورالعمل سرخ کردن مرغ، پولي به دست آورد.
بسياري از مردم هستند که فکرهاي جالبي دارند اما "سرهنگ ساندرس" با ديگران فرق داشت. او مردي بود که فقط درباره ي انجام کارها فکر نمي کرد بلکه دست به عمل مي زد. او به راه افتاد و هر دري را زد، به هر صاحب رستوراني، داستان را گفت:
"من يک دستورالعمل عالي براي طبخ جوجه در اختيار دارم و فکر مي کنم اگر از آن استفاده کنيد، ميزان فروش شما بالاتر خواهد رفت و مي خواهم که درصدي از افزايش آن فروش را به من بدهيد."
البته خيلي ها به او خنديدند و گفتند: "راهت را بگير و برو."
آيا "سرهنگ ساندرس" مايوس شد؟ به هيچ وجه.
هر بار که صاحبان رستوران، دست رد به سينه اش مي زدند، به جاي اين که دلسرد و بدحال شود، به سرعت به اين فکر مي افتاد که دفعه ي بعد چگونه داستان خود را بيان کند که مؤثر واقع شود و نتيجه ي بهتري به دست آورد.
به نظر شما "سرهنگ ساندرس" پيش از اين که پاسخ مساعد بشنود چندبار جواب منفي گرفت؟
او 1009 بار جواب رد شنيد تا سرانجام يک نفر به او پاسخ مثبت داد. او 2 سال وقت صرف کرد و با اتومبيل کهنه ي خود، شهرهاي کشورش را گشت. با همان لباس سفيد آشپزي شب ها روي صندلي عقب اتومبيل خود مي خوابيد و هر روز صبح با اين اميد بيدار مي شد که فکر خود را با فرد تازه اي درميان بگذارد.
به نظر شما چند نفر ممکن است در مدت 2 سال، 1009 بار پاسخ منفي بشنوند و باز هم دست از تلاش برندارند؟!
خيلي کم؛ به اين دليل که در دنيا فقط يک "سرهنگ ساندرس" وجود دارد. بيشتر مردم طاقت 20 بار جواب منفي را هم ندارند چه رسد به 100 يا 1000 بار!
با اين وجود گاهي تنها عامل موفقيت همين است.
اگر به موفق ترين مردان تاريخ بنگريد يک وجه مشترک در ميان همه ي آنان پيدا مي کنيد:
"آنان از جواب رد نمي هراسند، پاسخ منفي را نمي پذيرند و اجازه نمي دهند هيچ عاملي، آنان را از عمليکردن نظرها و هدف هايشان باز دارد."
آيا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنيده ايد؟ مي دانيد او چگونه يک امپراطوري بزرگ که او را ميليونر کرد، بنا نهاد و عادت هاي غذايي ملتي را تغيير داد؟
زماني که شروع به فعاليت کرد، مرد بازنشسته اي بود که طرز سرخ کردن مرغ را مي دانست، همين و بس. نه سازماني داشت و نه چيز ديگر. او مالک رستوران کوچکي بود و چون مسير بزرگراه اصلي را تغيير داده بودند، داشت ورشکست مي شد. اولين چک تأمين اجتماعي را که گرفت، به اين فکر افتاد که شايد بتواند از طريق فروش دستورالعمل سرخ کردن مرغ، پولي به دست آورد.
بسياري از مردم هستند که فکرهاي جالبي دارند اما "سرهنگ ساندرس" با ديگران فرق داشت. او مردي بود که فقط درباره ي انجام کارها فکر نمي کرد بلکه دست به عمل مي زد. او به راه افتاد و هر دري را زد، به هر صاحب رستوراني، داستان را گفت:
"من يک دستورالعمل عالي براي طبخ جوجه در اختيار دارم و فکر مي کنم اگر از آن استفاده کنيد، ميزان فروش شما بالاتر خواهد رفت و مي خواهم که درصدي از افزايش آن فروش را به من بدهيد."
البته خيلي ها به او خنديدند و گفتند: "راهت را بگير و برو."
آيا "سرهنگ ساندرس" مايوس شد؟ به هيچ وجه.
هر بار که صاحبان رستوران، دست رد به سينه اش مي زدند، به جاي اين که دلسرد و بدحال شود، به سرعت به اين فکر مي افتاد که دفعه ي بعد چگونه داستان خود را بيان کند که مؤثر واقع شود و نتيجه ي بهتري به دست آورد.
به نظر شما "سرهنگ ساندرس" پيش از اين که پاسخ مساعد بشنود چندبار جواب منفي گرفت؟
او 1009 بار جواب رد شنيد تا سرانجام يک نفر به او پاسخ مثبت داد. او 2 سال وقت صرف کرد و با اتومبيل کهنه ي خود، شهرهاي کشورش را گشت. با همان لباس سفيد آشپزي شب ها روي صندلي عقب اتومبيل خود مي خوابيد و هر روز صبح با اين اميد بيدار مي شد که فکر خود را با فرد تازه اي درميان بگذارد.
به نظر شما چند نفر ممکن است در مدت 2 سال، 1009 بار پاسخ منفي بشنوند و باز هم دست از تلاش برندارند؟!
خيلي کم؛ به اين دليل که در دنيا فقط يک "سرهنگ ساندرس" وجود دارد. بيشتر مردم طاقت 20 بار جواب منفي را هم ندارند چه رسد به 100 يا 1000 بار!
با اين وجود گاهي تنها عامل موفقيت همين است.
اگر به موفق ترين مردان تاريخ بنگريد يک وجه مشترک در ميان همه ي آنان پيدا مي کنيد:
"آنان از جواب رد نمي هراسند، پاسخ منفي را نمي پذيرند و اجازه نمي دهند هيچ عاملي، آنان را از عمليکردن نظرها و هدف هايشان باز دارد."