کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

linux_0011

عضو جدید
وقتي كوچه هاي خلوت و تاريك به كوچه هاي پر مهر و آباد تبديل مي شود
كه با پاي دل به ديدار همسايه بروي
و آنگه كه دست نوازشت را بر سر طفلكي زيبا ميكشي تا دلش را شاد كني
نه با پول و مقام كه با مهر و لطف خود او را مجذوب محبت مي كني
: و به او مي گويي
تو نيزساز كن نغمه ي باهم بودن را
ا بدون اينكه در نظر بگيري كه ازكجايي وچه رنگ ومسلك وآييني داري

:gol::gol::gol:
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا ديگر نمي‌تابد،
بلند اندام زيبايم،
كه شمع پر فروغ و زيور ابيات من بود .

چرا اينگونه ساكت شد،
پري قصه‌هاي من،
گل سرخ خيال لحظه‌هاي غربت و محنت.

چرا تسليم محض سرنوشت نابرابر شد،

مگو، بـــــا تــــو !
كه شايد دلبرت،
دلبسته قصر طلايي شد...

نمي‌دانم .....

نمي‌دانم كه بعد زندگي عشق است يا تزوير؟
نمي‌دانم كه عصر ما،
و آن افسانه شيرين و كهنه قصه ليلي،

همه خواب و خيال است يا همه نسيان؟

نمي‌دانــــــــم ....

ولي، آونگ لحظه هاي شب خيزم،
و قطره قطره باران،
به روي شاخه گل‌ها،
و بغض در گلو مانده،
سرود سبز دوستي را،
و آفتاب صداقت را،
بشارت مي‌دهد روزي.

به امــــــــيد چنان روزي
شب من، روز و، روزم شب شود آخر
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي که برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه هاي وجودمان پانشيني
براي گنجشک عشق باقي گذاشته ايم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملکوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولناک مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دیروز در کنار تو احساس عشق بود [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دستان کوچکت که پر از یاس عشق بود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دستان کوچکت که جنون مرا نوشت[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]این واژه های غرق به خون مرا نوشت[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هرجا که رد پای شما هست می روم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]فکری بکن به حال من از دست می روم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]قلبم شکسته است و هی سرد می شوم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بگذار بشکند عوضش مرد می شوم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دستان خسته ام به شقایق نمی رسد[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]فریاد من به گوش خلایق نمی رسد[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]این دست ها همیشه پر از بوی یاس نیست[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]یا مثل چشم های شما با کلاس نیست[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]این رسم زندگی ست بزرگ و بزرگ تر[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هر چه بزرگ تر و سپس هرچه گرگ تر[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بین خودم و آینه دیوار می کشم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هرشب که پشت پنجره سیگار می کشم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شاید هنوز فرصت عصیان و مرگ هست[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در ذهن ابرهای درونم تگرگ هست[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بانوی دشت های قشنگی که سوختی[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]عشق مرا به رهگذران می فروختی[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]چشمانتان پر از هیجان نیست نازنین[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]این دست ها همیشه جوان نیست نازنین[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شاید کسی که بین غزل های من گم است[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در فصل های زندگی ام فصل پنجم است[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]یا نه درست مثل خودم لاابالی است[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از مردمان غمزدهء این حوالی است[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حالا ببین علیه خودم غرق می شوم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در منتها الیه خودم غرق می شوم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دلشوره های سرخ دلم ناتمام ماند[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]احساس می کنم غزلم ناتمام ماند...[/FONT]
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم ای ساده دل ، ساده فراموشش كن​
تا كجا چشم بدین جاده ، فراموشش كن
دست بردار از او ، خاطره بازی كافی است
فرض كن گل نفرستاده فراموشش كن
مردمان نگهش قله نشینند هنوز
دل كه در دره نیافتاده فراموشش كن
گفتم این تكه غزل را بفرستم نزدش
دل ولی گفت نشو ساده فراموشش كن
به شما بر نخورد پای غزل بود و شكست
اتفاقی است كه افتاده فراموشش كن​
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر نیمه شب
کلماتت
در پاشویه چشمان من
آب تنی می کنند :
کاش هنوز هم تابستان
شمع دانی های همسایه بود که
رنگ به رنگ می شدند
از عاشقانه های ساده امان
و ما که
تمام آسمان را
پرستو می پوشیدیم …
حالا تو نیستی
و کنار بال پروانه ها بهار من
روبان سیاه زده است
تو نیستی و من
همیشه بهاری تمام شده ام
برای باغچه کوچک دلم ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی آن قدر دوری

که یادم می رود عاشقم !


گاهی آن قدر نزدیکی

که فراموش می کنم تنهایم ...


این روزها آن قدر عاشقم که خیال پرواز به سرم می زند ...

و فکر بی بالی ام را نمی کنم !

این روزها آن قدر عاشقم که شاید ...!



آيه
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی با آدماش برای من یه قصه بود
توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود
همه خنجر توی دست و خنده روی لبشون
توی شب صدایی جز گریه ی بی صدا نبود
نمی خوام مثل همه گریه کنم
دیگه گریه دل رو دوا نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها
غم رو از دلم جدا نمی کنه
قصه ی ماتم من
هر چی که بود
هر چی که هست
قصه ی ماتم قلب خسته ی یه آدمه
وقت خوابه
دیگه دیره
نمی خوام قصه بگم
از غم و غصه برات هر چی بگم بازم کمه
نمی خوام مثل همه گریه کنم
دیگه گریه دل رو دوا نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها
غم رو از دلم جدا نمی کنه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای غم تو جسم را جانی دگر
جان نیابد چون تو جانانی دگر

ای به زلف کافر تو عقل را
هر زمانی تازه ایمانی دگر

وی ز تیره غمزه‌ی تو روح را
هر دم اندر دیده پیکانی دگر

نیست بر اثبات یزدان نزد عقل
از تو بهتر هیچ برهانی دگر

گر ببیند روی خوبت اهرمن
بی‌گمان گوید که یزدانی دگر

ای فرو برده به وصلت از طمع
هر دلی بیهوده دندانی دگر

وی برآورده ز عشقت در هوس
هر کسی سر از گریبانی دگر

نیست بیمار غم عشق ترا
بهتر از درد تو درمانی دگر

دل به فرمانت به ترک جان بگفت
ای به از جان هست فرمانی دگر
 

نرگس313

عضو جدید
یک ماهی کوچک اسیر تنگ آبم
حتی اگر باران ببارد غرق خوابم
جایی کنار چشمه و دریا ندارم
کردند رود و چشمه و دریا جوابم
گاهی صدای برکه ها اینجا می آید
من جای فکر برکه در فکر سرابم
دیروز مرجان ها خبر دادند دریا
پرسیده از این حال و احوال خرابم
فردا همین فردا سفر خوا...نه چگونه؟
حالا که پابند تو و شعر و ...بخوابم-
یک ماهی کوچک کجا و عشق دریا
امشب چقدر امشب پر از حرف و حبابم

 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
امشب در کوچه نور میرزد
ماهیان حوض مادر روزه میگیرند
اندکی تا سحر فاصله است
فاصله با سجاده ای من
پر می شود
کوچه باغ زندگیم سبز میشود
عطر گلدسته مسجد در میان باغ جاری میشود
کوچه یک صدا
هم اواز راستی میشود
جویبار عشق از سر مغازه
بابا علی جاری می شود
نه نه گلاب چادر گل گلی خویش را به سر میکند
بقچه ای ابیش را پهن میکند
دستانم را پر از فرشته های کوچک می کند
لبخند را مهمان می کند
کوچه باغ من به رنگ نقاشی است
ابی زرد قرمز عشق مهربانی شاید هم صورتی
ابی اسمان جاریست در میان اذان
نگاه کن از سحر تا افطار لحظه ها گم میشوند
دامن پر چین من از قاصدک پر میشود
برایت اورده ام شاخه ایی گل
خدا هنگام سحر داد به من
به تو دادم مهمان شو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار

گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست
من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار

آتش آست و دود می‌رودش تا به سقف
چشمه چشمست و موج می‌زندش بر کنار

گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم
ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار

ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام
غمزده‌ای بر درست چون سگ اصحاب غار

این همه بار احتمال می‌کنم و می‌روم
اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار

ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار

تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار

سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من لبریزم ...

لبریز از حرفهایی که هرگز نخواهم گفت

و حس هایی که همیشه مرا دچار است !

حالتی عجیب در من

که حاصلش به شدت سکوت است و خاموشی ؛

و نگاهی خیره

که مرا با خود

به دور دست های تاریخ خود می برد ...!

 

archi-tecture

عضو جدید
خداوندا شدم عاشق
نه آن عشقی که در قلبش هوس باشد
نه آن عشقی که با آن من شوم از یاد تو غافل
نه آن عشقی که عقلم را کشد درجا
همیشه من بترسیدم
که عشق لیلی یک روزی
کند دیوانه و مجنون
ولی اکنون
بفهمم من
که این ترسم بود شیرین
که در چشم دل لیلی
وجود تو نشسته
ای خدای عشق من لیلی​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با سروهاي سبز جوان در شهر
از روز پيش وعده ديدار داشتم
ديوانگي ست
نيست ؟
اينك تو نيستي كه ببيني
با هر جوانه خنجر فريادي ست
افسوس
خاموش گشته در من
آن پر شكوه شعله خشم ستاره سوز
اي خوبتربيا
اين شعله نهفته به دهليز سينه را
چون آتش مقدس زردشت برفروز
اي خوبتر بيا
كه محنت برادر من غرق در الم
كوهي ست بر دلم
گفتي كه
آفتاب طلوعي دوباره خواهد كرد
اينك اميد من تو بگو آفتاب كو ؟
در خلوت شبانه اين شهر مرده وار
هشدار گام به آهشتگي گذار
اينجا طنين گام تو آغاز دشمني ست
يك دست با تو نه
يك دست با تو نيست
ديدم اميد من برخسات
خشمناك
خنديد
نديد و خيل خوف
در خلوت شبانه من موج مي گرفت
با هق هق گريستن من
ديدم طنين خنده او اوج مي گرفت
افروخت مشعلي
شب را به نور شعله منور ساخت
و پشت پلك پنجره ها داد بر كشيد
از پشت پلكتان بتكانيد
گرد فرون مانده به مژگان را
فرياد كرد و گفت
اي چشمهايتان خورشيد زندگي
خورشيد از سراچه چشم شما شكفت
اما
يك پنجره گشوده نشد
يك پلك چشم نيز
و راه
راهي نه جز ادامه اندوه
و خيل خواب خستگي و رخوت
افتاده روي پلك كسان چون كوه
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو می روی، آهسته ...

اما سنگینی قدم هایت

مرا در مرداب لحظه های رفته

غرق می کند ...

و من

مرده ای به ظاهر زنده ام !

مدفون شده در انبوه خاطراتت ...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید
چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید
در سینه ی سردم ، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو ، این سینه ی من
فریاد دلم به لبانم بنشست
خورشید منی ،‌ منم آن بوته ی دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور
دریای منی ، منم آن قایق خرد
با خود تو مرا می بری تا ساحل دور
کنون تو مرا همه شوری و صدا
کنون تو مرا همه نوری و امید
در باغ دلم بنشین بار دگر
ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هی من، چقدر از من فاصله گرفته ای ...
تو را چه شده !
دلتنگ چه شده ای، سکوت این روزهایت را نمی فهمم ...
نگاههای خیره ای که می دانم خودت هم نمی دانی برای چیست ..
تو را چه شده است آیا ؟!
از چه می ترسی !
از چه نگرانی ...
التهاب نگاهت برای چیست ؟!
به هم ریخته ای
آشفته ای
راحت بگویم دیوانه شده ای
امروز اینگونه ای
فردا را می خواهی چه کنی ؟!
فردا هم که هیچ
روزهای دیگر را چه ؟!
می دانم باز می شوی م ن
باز هم جدا از من ...
تو را چه می کنند لحظه های بی رحم این روزها
کاش ثانیه ها کمی مهربانتر بودند ...
کاش کسی بود و کمی از این من را آرام می کرد ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبي پر کن از بوسه ها ساغرم
به نرمي بيا همچون جان در برم
تنم را بسوزان در ‌آغوش خويشتن
فردا نيابند خاکسترم
شبي پر کن از بوسه ها ساغرم
به نرمي بيا همچون جان در برم
تنم را بسوزان در ‌آغوش خويشتن
فردا نيابند خاکسترم
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
قاصدک

بی خبر ...

قاصدک

بی هدف ...

می رود ..........

به دورترین حسرتی که ورود ممنوع شد ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش

گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر کنی پیمانه و نشکنی پیمان خویش

خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش

ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم
پرمی رخشنده همچون چهره رخشان خویش

سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را
آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش

چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند
آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش

از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش

بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید
من کیم غمخوارگی را یافتم من آن خویش

بولهب را دیدم آن جا دست می‌خایید سخت
بوهریره دست کرده در دل انبان خویش

بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش

بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش

نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش

بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
احساس می کنم در هاله ای مبهم فرو می روم ...

تمام وجودم را خالی از حس می کنم !

در خاطرم دیگر صدایی نیست ...

گویی از زمان سالهاست که فاصله گرفته ام ...

تمام تصاویری که در مقابل چشمانم جان می گیرند

به یک باره در هم می شکنند !

.

.

.

روحم آزاد می شود ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افسوسا
هنوز هم گلهاي كاكتوس پشت دريچه هاي اتاق توست ؟
آه اي روزهاي خاطره اي كاكتوسها
آيا هنوز هم ديوارهاي كوچه آن خانه از اشكهاي هر شبه من نمناك مانده است ؟
آيا هنوز هم اميد من به معجزه خاك مانده است ؟
افسوس گلهاي كاكتوس
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
باد

تمام رویاها را با خود می برد ...

و حالا

من ماندم و تو

و همه آرزو های گمشده ...

فنجان درد را سر می کشم

گذشته را به باد می سپارم

بادبادکهای خیال را پر و بالی می دهم ...

رویای فردا و دل تنگی های زخمی ام را به دوش می کشم ...

چشم های منتظر به راه

و راهی که هیچگاه به پایان نمی رسد ...

تو نیستی

و من نمی دانم چرا هنوز چشم به جاده دوخته ام ...

سر به زیر و آرام

هنوز از لحظه های دلتنگی

با آن همه زخم عمیق ، گذر نکرده ام ...

صبر می کنم ...

تا تو ...........

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاش مي شد سرزمين عشق را در ميان گام ها تقسيم كرد
كاش مي شد با نگاه شاپرك عشق را بر آسمان تفهيم كرد
كاش مي شد با دو چشمعاطفه قلب سرد آسمان را ناز كرد
كاش مي شد با پري از برگ ياس تا طلوع سرخ گلپرواز كرد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا