كوي دوست

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدايا مهربانم کن
تو چشمان مرا با نور خود بگشا
تو لبخند رضايت را عطايم کن
بفهمان زندگي زيباست
خداوندا!تو راه سبز ايمان را نشانم ده
تو نيکي پيشه ام فرما
که راه حق صبورانه بپيمايم
و هرگز من نباشم از زيانکاران
رفيقا!مهربانا!عاشقم فرما
مرا در شط پر مهر گذشتت،شستشويم ده
تو پاکم کن،قرارم ده
کريما!دست هاي گرم و لبخندي،عطايم کن
تو اي نزديک تر از من به من
اينک مرا درياب ،پناهم ده
عزيزا!پاسدار حرم هر لحظه ام فرما
تو ذکرت را عطايم کن
که با يادت دلم آرامشي يابد
حبيبا!قدردان خوبي ام فرما
تو گرداننده دل ها و چشمانم
تو اي تدبير بر هر روز و هر شامم
تو چرخاننده احوال اين دنيا
بگردان حال من را سوي آن حالي که مي داني
تو آرامش عطايم کن
تو اي آموزگار خوبي ها
تو راه مهرورزي را نشانم ده
بگير اين دست تنهاي مرا در دست پر مهرت
طبيبا!اي که نامت مرهم دردم
شفايي مرحمت فرما
تو را مي خوانمت اينک
اجابت کن مرا اي منتهاي رهجويان
تو بر مبناي اين هستي
رضا بودن عطايم کن
که من همراه هر سختي بجويم گوهر زيبا و پنهان گشايش را
خدايا!مزه پاک عطش را بر لبانم تشنه ام بنشان
بنوشان جرعه ايي از آن طهور ناب روحاني
مرا مست مي جام حضورت کن
براي محو تاريکي ،بسوزان جهل من را
شعله ام گردان
مرا در اين سيه سودا ،و در اين سرماي پر سوز سکوت
سايه هاي سرد ،ياري کن
و با تدبير پر مهرت
سحرگاهان سروش سبز سيماي سعادت ساز ساقي هديه ام فرما
خداوندا !
نمي دانم چه تقديري مرا فرموده اي اما
براي مردمان خوب اين وادي عطا فرما
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]نگی دوره گرد باز آمد[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]نغمه زد ساز نغمه پردازش[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]سوز آوازه خوان دف در دست[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]شد هماهنگ ناله سازش[FONT=&quot][/FONT][/FONT]


[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]پای کوبان رسيد و دست افشان[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]دلقک جامه سرخ چهره سياه[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]تا پشيزی ز جمع بستاند[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]از سر خويش برگرفت کلاه[FONT=&quot][/FONT][/FONT]


[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]گرم شد با ادا و شوخی او[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]سور رامشگران بازاری[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]چشمکی زد به دختری طناز[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]خنده ای زد به شيخ دستاری[FONT=&quot][/FONT][/FONT]


[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]کودکان را به سوی خويش کشيد[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]که: بهار است و عيد می آيد[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]مقدمم فرخ است و فيروز است[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]شادی از من پديد می آيد[FONT=&quot][/FONT][/FONT]


[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]اين منم ، پيک نوبهار منم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]که به شادی سرود می خوانم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]ليک آهسته نغمه اش می گفت :[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]که نه از شاديم ... پی نانم!...[FONT=&quot][/FONT][/FONT]


[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]چنگی دوره گرد رفت و هنوز[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]نغمه ای خوش به ياد دارم از او[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]می دوم سوی ساز کهنه خويش[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]که همان نغمه را برآرم از او ...[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]​
 

Data_art

مدیر بازنشسته
در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ ، هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
من در اين سرمای يخبندان چه گويم با دل سردت
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قيام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم کرد
گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزی به بار آيد
اين زمينهای سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينه اين تپه های سنگ
از لهيب لاله ها پرداغ خواهد شد.
آه.... اکنون دست من خالی ست
بر فراز سينه ام جز بوته هايی از گل يخ نيست
گر نشانی از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازک نهال زرد گونه بسته ام اميد.
هست گل هايی در اين گلشن که از سرما نمی ميرد
وندرين تاريک شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد
 

Data_art

مدیر بازنشسته
نیروی اشک

عزم وداع کرد جوانی بروستای
در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک
دریادلان ز موج ندارند دهشتی
برخاست تا برون بنهد جوان استوار دید
افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
چون مفلس گرسنه بخوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
بی آنکه از زبان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد بر صفحه ای ز سیم
غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی
ز آن قطره سرشک فروماند پای مرد
بکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتی میان آتش و آب است نسبتی
این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت
چندان اثر که قطره اشک محبتی

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بالاخره مجبور می شوی

نگاهت را تقسیم کنی ...

بین آن هایی که هر کدام

تکه ای از روح بزرگ تو را

توی دست هایشان

قایم کرده اند ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام !

سلامی ساده ...

سلامی بعد سالها ...

تو که نیستی سلامهای من آغازی نیستند بر هیچ پایانی !

تو كه نيستي نه جاي تو كه جاي من در اين دنيا خالي است ...

درجا میزنم در این صفحه های پر ازهيچ ...

دنبال کلامی که بگویم ...

کاش بودی ...!
 

R-ALI

عضو جدید
ارغوان
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا ؟
یا گرفته است هنوز؟


من در این گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست.
از بهاران خبرم نیست.
آنچه می بینم دیوار است.
آه! این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند.
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند.

کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است.
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی است.

هر چه با من اینجاست
«رنگ رخ باخته است»
آفتابی هرگز
گوشة چشمی هم
برفراموشی این دخمه نیانداخته است.

اندرین گوشة خاموش فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد:
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد.

ارغوان!
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟


ارغوان! پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامندة خورشید بپرس
کی بر این درة غم می گذرند؟


ارغوان! خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند،
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند.

ارغوان! بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رفیقانم را
بر زبان داشته باش.

تو بخوان نغمه نا خوانده من
ارغوان! شاخه همخون جدامانده من.
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
به تو می گویم، تویی که می دانم صدایم را می شنوی...

نگاهم را می بینی!

تویی که مرا حس می کنی، من شقایق های سرخ را به تو می دهم...

اشک هایم را به تو می دهم...

دستانم را میان دستان تو میگذارم...

من بهار را با پیچک های سبز و خیس به تو می دهم!

با اینکه می دانم همه را تو آفریدی.

مرا از نو بساز ای عشق همیشگی من...!
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديروز...
باز باران با ترانه با گوهرهاي فراوان مي خورد بر بام خانه ...
و اما امروز...
باز باران بي ترانه... باز باران با تمام بي کسي هاي شبانه... مي خورد بر مرد تنها...مي چکد بر فرش خانه...باز مي آيد صداي چک چک غم...باز ماتم من به پشت شيشه ي تنهايي افتاده... نمي دانم...نمي فهمم کجاي قطره هاي بي کسي زيباست؟...نمي فهمم, چرا مردم نمي فهمند که آن کودک...که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد...کجاي ذلتش زيباست؟
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز


شقایق درد من یکی دو تا نیست آخه درد من از بیگانه ها نیست


کسی خشکیده خون من تو دستاش که حتی یک نفس از من جدا نیست

شقایق وای شقایق گل همیشه عاشق

شقایق اینجا من خیلی غریبم آخه اینجا کسی عاشق نمیشه

عزای عشق غصش جنس کوه دل ویرونه من از جنس شیشه

شقایق آخرین عاشق تو بودی تو مردی پس از تو عاشقی مرد

تو را آخر سر ورد عشق و حسرت ته گل خونه های بی کسی برد

شقایق وای شقایق گا همیشه عاشق

دویدیم دویدیم و دویدیم به شب های پر از قصه رسیدیم

گره زد سرنوشتامونو تقدیر ولی ما عاقبت از هم بریدیم

شقایق جای تو دشت خدا بود و تو گلدون و تو قصه ها بود

حالا فقط از تو این مونده باقی که سالار تموم عاشقایی

شقایق وای شقایق گل همیشه عاشق
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو باراني من باران پرستم تودريايي من امواج تو هستم اگرروزي بپرسي باز گويم: تو من هستي و من نقش تو هستم ...
 

Data_art

مدیر بازنشسته
عزم وداع کرد جوانی بروستای
در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک
دریادلان ز موج ندارند دهشتی
برخاست تا برون بنهد جوان استوار دید
افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
چون مفلس گرسنه بخوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
بی آنکه از زبان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد بر صفحه ای ز سیم
غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی
ز آن قطره سرشک فروماند پای مرد
بکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتی میان آتش و آب است نسبتی
این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت
چندان اثر که قطره اشک محبتی
 

Data_art

مدیر بازنشسته
در کمین اندوه هستم
بانو
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره ام نمی تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگار پر، از
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبان بستم
عمری گذشت
مرا از این خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگمانی
به خوناب دل
خاموشی لب
اشک های من بسته
بر صورت من است
هیچکس یورش دل را
در خانه ندید
بانو
من به خانه آمدم
و دیدم
که عشق چگونه
فرو می ریزد
و قلب در اوج
رها می شود
و بر کف باغچه می ریزد
بانو مرا دریاب
ما شب چراغ نبودیم
ما در شب باختیم

 

Data_art

مدیر بازنشسته
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم



احمد رضا احمدی
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار"
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند
 

Data_art

مدیر بازنشسته
چه سرگردان است این عشق
که باید نشانی اش را
از کوچه های بن بست گرفت
چه حدیثی است عشق
که نمی پوسد و افسرده نیست
حتی آن هنگام
که از آسمان به خانه آوار
شود


 

Data_art

مدیر بازنشسته
منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
نیز می دانستم این را ، کاش
که به سوی تو چها می بایدم آورد
دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می دانی
من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
کاش می دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چها داری
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
شب که می اید چراغی هست ؟
من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

(اخوان ثالث)
 

Data_art

مدیر بازنشسته
شب از شبهای پاییزی ست
از آن همدرد و با من مهربان شبهای اشک آور
ملول و سخته دل گریان و طولانی
شبی که در گمانم من که ایا بر شبم گرید ، چنین همدرد
و یا بر بامدادم گرید ، از من نیز پنهانی
من این می گویم و دنباله دارد شب
خموش و مهربان با من
به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش ،‌ دل برکنده از بیمار
نشسته در کنارم ، اشک بارد شب
من اینها گویم و دنباله دارد شب


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ز نوایِ مرغِ یا حق،بشنو که در دلِ شب
غمِ دل به دوست گفتن ،چه خوشست شهریارا:gol:
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر بر شانه های زندگی دارم ...

دلم را به خاطرات پیوند زده ام ...

تا تو را بیابم ...

می خواهم ما باشم !!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
لذت ببر

كه ابرهاي سياه

از آسمان دلت رفته اند !

مهم نيست...

همه شان آمده اند پيش من ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
به هم رسیدن ...

به هم نرسیدن ...

یا

هر چه که شد !

بیا بیاندازیم گردن کهکشان ...

و سرنوشت ...

و خدا ...

تا کمتر گریه مان بگیرد ...!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم

باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم

هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمی‌کنم

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمی‌کنم

این تقویم تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

حافظ جناب پیر مغان جای دولت است
من ترکِ خاک بوسیِ این در نمی‌کنم
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چه می دوم

با گمان رد گامهای تو

گم نمی شوم ...

راستی

در میان این همه اگر

تو چقدر بایدی ...!


قیصر امین پور
 

Data_art

مدیر بازنشسته
خواب کودکی

در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سوت قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود ...



قیصر امین پور

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا