سهراب سپهری

Mehr noosh

عضو جدید
از شب ریشه سرچشمه گرفتم. و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم:دریچه ام را به سنگ گشودم.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
( جهنم سرگردان )

شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم.
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.

سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته ی خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست!
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مراتنها گذار.
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشعار سهراب با صدای مرحوم خسرو شکیبایی

اشعار سهراب با صدای مرحوم خسرو شکیبایی

:smoke: با سلام خدمت همه ی دوستان عزیز ........چهار تا از شعرای سهراب رو که مرحوم شکیبایی خونده میزارم واستون برای دانلود کم حجم هم هستن فایل ها دانلود کنید ;) حتما:


http://www.4shared.com/file/76678033/2b06abcd/che_daronam_tanhast-sohrab.html
http://www.4shared.com/file/76675165/4cba4857/nedaye_aghaz-sohrab.html
http://www.4shared.com/file/76682084/bb7b9010/neshani-sohrab.html
http://www.4shared.com/file/76681554/1aab8358/paiami_dar_rah-sohrab.html


:w32:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد

در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : ای شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب کبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نزديك دورها

زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه
رفتم نزديك
چشم مفصل شد
حرف بدل شد به پر به شور به اشراق
سايه بدل شد به آفتاب
رفتم قدري در آفتاب بگردم
دور شدم در اشاره هاي خوشايند
رفتم تا وعده گاه كودكي و شن
تا وسط اشتباه هاي مفرح
تا همه چيزهاي محض
رفتم نزديك آبهاي مصور
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب
حيرت من بادرخت قاتي مي شد
ديدم در چند متري ملكوتم
ديدم قدري گرفته ام
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود
من هم رفتم
رفتم تا ميز
تا مزه ماست تا طراوت سبزي
آنجا نان بود و استكان و تجرع
حنجره مي سوخت در صراحت ودكا
باز كه گشتم
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه هاي جراحت
حنجره جوي آب را
قوطي كنسرو خالي
زخمي مي كرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اشک می‌بارم بیا این ابر و باران را ببین
دشت تر را دیده‌ای، دریای دامان را ببین
تار و پود گلشن از آهنگ من آتش گرفت
سوز بنگر، ساز بنگر، پرده‌ی جان را ببین
طرح خاموشی فکن تا وارهی کم کم ز رنگ
پرده بردار از نگاه و نقش ایوان را ببین
نیست در دنیای پیدا جلوه‌گاه راز عشق
دیده را بر هم گذار و یار پنهان را ببین
جلوه‌ی معنی کند روشندلان را محو شوق
دیده‌ی شبنم شو و خورشید رخشان را ببین
باد وحشت می‌رباید نقش پا ای بی‌خبر
چند گامی همره ما شو بیابان را ببین
رو صفای خویش را ایدل ز آب دیده جوی
ابر می‌گرید بیا صحرای خندان را ببین
فصل سرمستی رسید و ما همان سرگشته‌ایم
گردشی کن در چمن باد بهاران را ببین
هستی ما مشت خاکی تیره و سرگشته بود
گردباد تار گردآلود گردان را ببین
 

سـعید

مدیر بازنشسته
روشن شب

روشني است آتش درون شب
و ز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور.
گر به گوش آيد صدايي خشك:
استخوان مرده مي لغزد درون گور.
***
دير گاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور.
***
خواب دربان را به راهي برد.
بي صدا آمد كسي از در،
در سياهي آتشي افروخت.
بي خبر اما
كه نگاهي در تماشا سوخت.
***
گر چه مي دانم كه چشمي راه دارد با فسون شب،
ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:
آتشي روشن درون شب.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
سپيده

در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد .
لب هاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .
در هم دويده سايه و روشن .
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .
همپاي رقص نازك ني زار
مرداب مي گشايد چشم تر سپيد .
خطي ز نور روي سياهي است :
گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد .
ديوار سايه ها شده ويران .
دست نگاه در افق دور
كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد .
*****
 

سـعید

مدیر بازنشسته
سرگذشت

مي خروشد دريا
هيچكس نيست به ساحل پيدا
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك .
***
مانده بر ساحل
قايقي، ريخته بر سر او،
پيكرش را ز رهي نا روشن
برده در تلخي ادراك فرو .
هيچكس نيست كه آيد از راه
و به آب افكندش .
و در اين وقت كه هر كوهه آب
حرف با گوش نهان مي زندش،
موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما
قصه يك شب طوفاني را .
***
رفته بود آن شب ماهي گير
تا بگيرد از آب
آنچه پيوند داشت
با خيالي در خواب
***
صبح آن شب، كه به دريا موجي
تن نمي كوفت به موجي ديگر
چشم ماهي گيران ديد
قايقي را به ره آب كه داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر
پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش
به همان جاي كه هست
در همين لحظه غمناك بجا
و به نزديكي او
مي خروشد دريا
وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز
از شبي طوفاني
داستاني نه دراز
*****
 

سـعید

مدیر بازنشسته
سرود زهر

مي مكم پستان شب را
وز پي رنگي به افسون تن نيالوده
چشم پرخاكسترش را با نگاه خويش مي كاوم.
***
از پي نابودي ام، ديري است
زهر مي ريزد به رگ هاي خود اين جادوي بي آزرم
تا كند آلوده با آن شير
پس براي آن كه رد فكر او را گم كند فكرم،
مي كند رفتار با من نرم.
ليك چه غافل!
نقشه هاي او چه بي حاصل!
نبض من هر لحظه مي خندد به پندارش.
او نمي داند كه روييده است
هستي پر بار من در منجلاب زهر
و نمي داند كه من در زهر مي شويم
پيكر هر گريه، هر خنده،
در نم زهر است كرم فكر من زنده،
در زمين زهر مي رويد گياه تلخ شعر من.
*****
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین عقربک‌های فواره در صفحه‌ی ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید
 

سـعید

مدیر بازنشسته
مرغ معما

ني ها، همهمه شان مي آيد
مرغان، زمزمه شان مي آيد .
در باز ونگه كردم
و پيامي رفته به بي سويي دشت .
گاوي زير صنوبرها،
ابديت روي چپرها .
از بن هر برگي وهمي آويزان
و كلامي ني ،
نامي ني .
پايين، جاده بيرنگي .
بالا، خورشيد هم آهنگي .
****
 

سـعید

مدیر بازنشسته
مرگ رنگ

رنگي كنار شب
بي حرف مرده است .
مرغي سياه آمده از راه هاي دور
مي خواند از بلندي بام شب شكست .
سر مست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست .
در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ .
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشواره پژواك .
مرغ سياه آمده از راه هاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست
چون سنگ، بي تكان .
لغزانده چشم را
بر شكل هاي در هم پندارش .
خوابي شگفت مي دهد آزارش :
گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب .
در جاده هاي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار
هر دم پي فريبي، اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار
بندي گسسته است
خوابي شكسته است
رؤياي سرزمين
افسانه شگفتن گلهاي رنگ را
از ياد برده است .
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است .
*****
 

سـعید

مدیر بازنشسته
خواب تلخ
مرغ مهتاب
می خواند.
ابری در اتاقم می گرید.
گل های چشم پشیمانی می شکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان می کند،
می میرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپنداریدم در خواب
سایه ی شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
ناياب

شب ايستاده است.
خيره نگاه او
بر چار چوب پنجره من.
سر تا به پاي پرسش ، اما
انديشناك مانده وخاموش:
شايد
از هيچ سو جواب نيايد.
***
ديري است مانده يك جسد سرد
در خلوت كبود اتاقم.
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،
گويي كه قطعه، قطعه ديگر را
از خويش رانده است.
از ياد رفته در تن او وحدت.
بر چهره اش كه حيرت ماسيده روي آن
سه حفره كبود كه خالي است
از تابش زمان.
بويي فساد پرور و زهر آلود
تا مرزهاي دور خيالم دويده است.
نقش زوال را
بر هر چه هست، روشن و خوانا كشيده است.
در اضطراب لحظه زنگار خورده اي
كه روزهاي رفته درآن بود ناپديد،
با ناخن اين جسد را
از هم شكافتم،
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پي آن بودم
رنگي نيافتم.
***
شب ايستاده است.
خيره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
با جنبش است پيكر او گرم يك جدال.
بسته است نقش بر تن لب هايش
تصوير يك سؤال.
***
 

سـعید

مدیر بازنشسته
نقش

در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك،
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخن هاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.
شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.
از ميان برده است طوفان نقش هايي را
كه بجا ماند از كف پايش .
گر نشان از هر كه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش .
***
آن شب
هيچكس از ره نمي آمد
تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود .
كوه: سنگين، سرگران، خونسرد.
باد مي آمد، ولي خاموش .
ابر پر ميزد، ولي آرام .
ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز،
رعد غريد
كوه را لرزاند
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند .
***
امشب
باد و باران هر دو مي كوبند
باد خواهد بر كند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد
هر دو مي كوشند
مي خروشند
ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين
سالها آن را نفر سوده ست
كوشش هر چيز بيهوده ست
كوه اگر بر خويشتن پيچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك .
*****
 

سـعید

مدیر بازنشسته
وهم

جهان، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش، هر بانگ
چنان كه من به روي خويش
در اين خلوت كه نقش دلپذيرش نيست
و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:
ميان اين همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!
***
شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:
چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست
در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است؟
****
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
میان این سنگ و آفتاب پژمردگی افسانه شد
درخت نقشی در ابدیت ریخت
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد
لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند
این تو بودی که هر ورزشی هدیه ای ناشناس به دامنت می ریخت؟
و اینک هرهدیه ابدیتی است
این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟
و اینک چشمه نزدیک نقش عطش درخود می شکند
گفتی نهال از طوفان می هراسد
و اینک ببالید نورستهترین نهالان
که تهاجم بر باد رفت
سیاه ترین ماران می رقصند
و برهنه شوید زیباترین پیکرها
که گزیدن نوازش شد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قصه ام دیگر زنگار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
پرتویی لغزد اگر بر لب او
گویدم دل : هوس لبخندی است
خیره چشمانش با من گوید
کو چراغی که فروزد دل ما ؟
هر که افسرد به جان با من گفت
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
خشت می افتد ازاین دیوار
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید نرود سوی کلنگ
سیل اگر آمد آسانش برد
باد نمنک زمان می گذرد
رنگ می ریزد از پیکر ما
خانه را نقش فساد است به سقف
سرنگون خواهد شد بر سرما
گاه می لرزد با روی سکوت
غولها سر به زمین می سایند
پای در پیش مبادا بنهید
چشم ها در ره شب می پایند
تکیه گاهم اگر امشب لرزید
بایدم دست به دیوار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
قصه ام دیگر زنگار گرفت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پس از لحظه هاي دراز
بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد
و نسيم سبزي تار و پود خفته مرا لرزاند.
و هنوز من
ريشه هاي تنم را در شن هاي روياها فرو نبرده بودم
كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز
سايه دستي روي وجودم افتاد
ولرزش انگشتانش بيدارم كرد.
و هنوز من
پرتو تنهاي خودم را
در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم.
كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز
پرتو گرمي در مرداب يخ زده ساعت افتاد
و لنگري آمد و رفتش را در روحم ريخت
و هنوز من
در مرداب فراموشي نلغزيده بودم
كه براه افتادم

پس از لحظه هاي دارز
يك لحظه گذشت:
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد،
دستي سايه اش را از روي وجودم برچيد
و لنگري در مرداب ساعت يخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابي ديگر لغزيدم.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا سواد قريه راهي بود.
چشم هاي ما پر از تفسير ماه زنده بومي ،
شب درون آستين هامان.

مي گذشتيم از ميان آبكندي خشك.
از كلام سبزه زاران گوش ها سرشار،
كوله بار از انعكاس شهر هاي دور.
منطق زبر زمين در زير پا جاري.

زير دندان هاي ما طعم فراغت جابجا ميشد.
پاي پوش ما كه از جنس نبوت بود ما را با نسيمي از زمين مي كند.
چو بدست ما به دوش خود بهار جاودان مي برد.
هر يك از ما آسماني داشت در هر انحناي فكر.
هر تكان دست ما با جنبش يك بال مجذوب سحر مي خواند.
جيب هاي ما صداي جيك جيك صبح هاي كودكي مي داد.
ما گروه عاشقان بوديم و راه ما
از كنار قريه هاي آشنا با فقر
تا صفاي بيكران مي رفت.

بر فراز آبگيري خود بخود سرها خم شد:
روي صورت هاي ما تبخير مي شد شب
و صداي دوست مي آمد به گوش دوست.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به كنار تپه شب رسيد.
با طنين روشن پايش آيينه فضا شكست.
دستم را در تاريكي اندوهي بالا بردم
و كهكشان تهي تنهايي را نشان دادم،
شهاب نگاهش مرده بود.
غبار كاروان ها را نشان دادم
و تابش بيراهه ها
و بيكران ريگستان سكوت را،
و او
پيكره اش خاموشي بود.
لالايي اندوهي بر ما وزيد.
تراوش سياه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آميخت.
و ناگاه
از آتش لب هايش جرقه لبخندي پريد.
در ته چشمانش ، تپه شب فرو ريخت .
و من،
در شكوه تماشا، فراموشي صدا بودم.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
با مرغ پنهان

حرف ها دارم
با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم
و زمان را با صدايت مي گشايي !
***
چه ترا دردي است
كز نهان خلوت خود مي زني آوا
و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي ؟
در كجا هستي نهان اي مرغ !
زير تور سبزه هاي تر
يا درون شاخه هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادراك بال و پر؟
هر كجا هستي، بگو با من .
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن .
آفتابي شو !
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد .
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا .
*****
 

سـعید

مدیر بازنشسته
ديوار

زخم شب مي شد كبود.
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي به ضربه مي افزود.
***
تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا بر جاي،
با خود آوردم ز راهي دور
سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه پاي.
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
كه خيال رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست.
***
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در اين سو، شسته ديگر دست از كارم.
نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش
نه خيال رفته ها مي داد آزارم.
ليك پندارم، پس ديوار
نقش هاي تيره مي انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت.
***
تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش
بي صدا از پا درآمد پيكرديوار:
حسرتي با حيرتي آميخت.
*****
 

سـعید

مدیر بازنشسته
بي پاسخ

در تاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد.
سايه اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد.
پس من كجا بودم؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
و من انعكاسي بودم
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد
و در پايان همه رؤيا ها در سايه بهتي فرو مي رفت.
***
من در پس در تنها مانده بودم.
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام.
گويي وجودم را در پاي اين در جا مانده بود،
در گنگي آن ريشه داشت.
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟
***
در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من در تاريكي خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود.
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟
***
د رتاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بود.
پس من كجا بدم؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم.
همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم:
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟
***
در اتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت.
پس من كجا بودم؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بود.
*****
 

سـعید

مدیر بازنشسته
پاداش

گياه تلخ افسوني!
شوكران بنفش خورشيد را
در جام سپيد بيابان ها لحظه لحظه نوشيدم
و در آيينه نفس كشنده سراب
تصوير ترا در هر گام زنده تر يافتم.
در چشمانم چه تابش ها كه نريخت!
و در رگ هايم چه عطش ها كه نشكفت!
آمدم تا ترا بويم،
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اين همه راهي كه آمدم.
***
غبار نيلي شب ها را هم مي گرفت
و غريو ريگ روان خوابم مي ربود.
چه رؤياها كه پاره نشد!
و چه نزديك ها كه دور نرفت!
و من بر رشته صدايي ره سپردم
كه پايانش در تو بود.
آمدم تا ترا بويم،
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اين همه راهي كه آمدم.
***
ديار من آن سوي بيابان هاست.
يادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمك افق ها چه فريب ها كه به نگاهم نياويخت!
و انگشت شهاب ها چه بيراهه ها كه نشانم نداد!
آمدم تا تو را بويم،
وتو : گياه تلخ افسوني!
به پاس اين همه راهي كه آمدم
زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي،
به پاس اين همه راهي كه آمدم.
*****
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا اناری ترکی بر میداشت
دست فواره ی خواهش می شد............
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
mahtabi اشعار سهراب سپهری در 2 زبان مشاهير ايران 20

Similar threads

بالا